محدودیت‌های ظرفیت عشق‌ورزی

اُتو کرنبرگ

ترجمۀ حامد حکیمی

 

 

در این مقاله تلاش کرده‌ام تا به تجلی‌های عشق پرشوری که معمولاً آن را بدیهی می‌دانیم و توصیف جزئیات آن‌ را به شاعران می‌سپاریم بپردازم. این مقاله تأملی است دربارۀ پتانسیل‌ها و مشکلات مربوط به ایجاد و حفظ روابط عاشقانه و پرشور که حاصل یک عمر تلاش من برای درک این مسائل از خلل تحلیل‌های روان‌کاوی بوده است. روش‌شناسی مورد استفاده در این مقاله درواقع توصیف ظرفیت‌ روابط عاشقانه و فقدان آن‌ در شرایط آسیب‌شناختی گوناگون است. سپس از مشاهدات روان‌کاوانه که مربوط به فقدان این ظرفیت یا اختلال در آن است استفاده می‌کنم تا یک چارچوب ترکیبی از عملکردهای بالغانۀ مرتبط با آن‌ها ایجاد کنم. چنین چارچوبی باید بتواند تشخیص زودهنگام ویژگی‌های آسیب‌شناختی روابط عاشقانه را در افراد تسهیل کند. روایت‌های بالینی‌ای که در این مقاله ذکر می‌کنم ویژگی‌های شخصیتی‌ای را نشان خواهند داد که عملکردهای مربوط به عشق‌ورزی را مختل می‌کنند. از این خطر آگاه هستم که آنچه در ادامه می‌آید ممکن است به‌عنوان «یک مجموعۀ تجویزی» از ویژگی‌های «عادی» تعبیر شود. اما این‌طور نیست. هدف من صرفاً ارائۀ مجموعه‌ای از ابعاد و یک چارچوب نظری با پتانسیل تشخیصی است که بتوانیم ازطریق مقایسه، مشکلات اصلی یا آسیب‌شناسی را در ظرفیت عشق‌ورزی تشخیص دهیم. این مقاله همچنین مکملی است برای کارهای قبلی‌ام که در آن به تحلیل پیش‌شرط‌های روان‌پویشی زمینه‌ساز برای ظرفیت رابطۀ جنسی عاشقانه پرداخته بودم. (کرنبرگ، ۱۹۹۵).
ازآنجاکه اکثر مواردی که توانسته‌ام تحلیل کنم بیماران دگرجنس‌گرا بودند، بحثم را به پویایی‌های روانی عشق در دگرجنس‌گرایان محدود می‌کنم؛ بدون شک، نیاز است که تحقیقی درمورد روابط عاشقانۀ همجنس‌گرایان هم انجام شود.

عاشق شدن

بدیهی است که در وضعیت «عاشق شدن» انتظار داریم میزانی از آرمانی‌‌سازی طرف مقابل را در فرد مشاهده کنیم، یعنی نوعی شیفتگی نسبت‌به ویژگی‌های جسمی، جنسی و شخصیتی شریک زندگی، نوعی علاقه‌مندی و احترام به نظام‌ ارزش‌های او، اشتیاق شدید برای نزدیکی جنسی، صمیمیت عاطفی، و یکی‌شدن ذهن‌ها برای تجربۀ مشترک دنیا و برقراری ارتباط با آن. این تجربۀ پرشوری است. این آرمانی‌سازی نقطۀ مقابل «تحلیل بازاری» بیماران نارسیست دربارۀ مزایا و معایب ویژگی‌های بالقوۀ شریک زندگی است. همچنین نقطۀ مقابل آرمانی‌سازی مضطربانۀ بیماران مازوخیست از معشوق‌شان است که این فانتزی را دارند که طردشدن به معنای ناارزنده‌‌شدن شدید آن‌هاست. همچنین نقطۀ مقابل توجه پر از ترس و وحشت بیماران پارانوئیدی است مبنی بر اینکه مبادا مورد بدرفتاری یا فریب قرار گیرند. فقدان ظرفیت عاشق شدن نشانۀ بارز شخصیت‌های به‌شدت نارسیست است؛ این ناتوانی یک نشانگر مهم تشخیصی محسوب می‌شود.

به‌ناچار، این آرمانی‌سازی اولیه در فرایند عاشق شدن کم‌کم منتهی می‌شود به آگاه‌شدن از برخی کمبودها در فرد مقابل و در رابطه، و شخص باید جنبه‌های جدیدی از تعاملات‌شان را، چه خوب و چه بد، در تصویری که فرد مقابل دارد بگنجاند. انباشت تجربیات رضایت‌بخش، لحظات پرشور زندگی مشترک که موجب غنی‌شدن رابطه از نظر جنسی، عاطفی و نظام ارزشی می‌شود، و در عین حال احساس عمیق قدردانی بابت عشقی که فرد می‌دهد و دریافت می‌کند، منجر به ایجاد یک حس ارزشمندی و ثروت هیجانی می‌شود که ناشی از رابطه است و باعث می‌شود که فرد از مرحلۀ عاشق شدن به مرحلۀ «عاشق بودن» برود، یعنی رابطه‌شان به یک رابطۀ عاشقانۀ پایدار تبدیل شود (دیکس، ۱۹۶۷). ماهیت آرمانی‌سازی شریک عاطفی در طول زمان تغییر می‌کند. بیماران نارسیست، به دلیل مشکل ایجاد روابط ابژۀ عمیق با دیگری، اغلب تمایل به عاشق شدن یا «شیدایی‌های» موقت و مکرر دارند. آن‌ها در حفظ رابطۀ عاشقانۀ پایدار مشکلات زیادی دارند. احساس رشک ناهشیار نسبت‌به شریک جنسی، که با فرایند ناارزنده‌سازی بی‌وقفه سرکوب می‌شود، یکی از پویایی‌های غالب در این موارد است (کرنبرگ، ۲۰۰۴).

علاقه به پروژۀ زندگی دیگری

اینجاست که یکی از جنبه‌های مهم ظرفیت عشق‌ورزی آشکار می‌شود، جنبه‌ای که ممکن است برای نمایان‌شدن کامل به زمان نیاز داشته باشد: یعنی کنجکاو بودن و علاقه‌ نشان‌دادن مداوم به زندگی معشوق، به تجربۀ هیجانی او، به پیشینۀ شخصی او، و همچنین به آرمان‌ها و آرزوها در حکم منبع بی‌پایانی برای تحریک‌پذیری و رشد زندگی خود شخص. علاقه نشان‌دادن به زندگی، رشد هیجانی و پیشرفت فردی که دوستش داریم منبعی برای غنی‌شدن خود ماست و بعدهای عمیقی برای کندوکاوهای مشترک علایق فکری، رابطه با طبیعت، هنر و تعارضات انسانی به ما اضافه می‌کند و همچنین ظرفیت عشق‌ورزی و قدردانی را درمورد چیزهایی که با هم به اشتراک می‌گذاریم عمیق‌تر می‌کند. این موضوع مستلزم ظرفیت برقراری روابط ابژۀ بالغانه و عمیق است. به معنای عمیق‌تر، فرایند همانندسازی با معشوق رخ می‌دهد، همانندسازی با علایق و ارزش‌های او که تبدیل به بخشی از آرزوها و تعهدات خود ما می‌شود. در مقابل، بیماران نارسیست هیچ علاقه‌ای به چیزهایی که شریک عاطفی‌شان را تحت تأثیر قرار می‌دهد نشان نمی‌دهند.

فقدان این ظرفیت روان‌شناختی برای نشان‌دادن کنجکاوی و علاقه به شریک زندگی یکی از پیامدهای دردناک آسیب‌شناسی نارسیستی است، چراکه نارسیست تمایل دارد دیگری را بدیهی فرض کند، علاقه‌ای به تجربۀ ذهنی دیگری ندارد و برایش کسالت‌بار است، و تجربه‌ای که او از رابطه دارد بیشتر «براساس معامله» است، نه یک تجربۀ بین‌فردی؛ یعنی ذهن نارسیست درگیر این است که «کدام‌یک از ما دو نفر دارد بیشتر از دیگری سود می‌برد». و البته، غرق‌شدن در تجربۀ ذهنی دیگری ممکن است به علت مکانیسم‌های افراطی فرافکنی که مشخصۀ شخصیت پارانوئید است تحریف شود، یا ممکن است تحت تأثیر پرخاشگری ناشی از نیروی مخرب رشک در رابطه، چه در سطح هشیار و چه در سطح ناهشیار، در شخصیت‌های نارسیست باشد.

همۀ موارد بالینی‌ای که در این مقاله ذکر کردم چهار جلسه در هفته تحت درمان روان‌کاوی با خود من بوده‌اند. یکی از بیماران که از شخصیت نارسیست حاد رنج می‌برد در سال سوم تحلیلش عاشق شد. او زیبایی، جذابیت اجتماعی و برتری فکری دوست‌دخترش را تحسین می‌کرد و از اهمیت اجتماعی‌ای که این رابطۀ جدید در میان اعضای خانواده و دوستانش داشت لذت می‌برد. با‌این‌حال، او تقریباً هیچ کنجکاوی‌ای دربارۀ تجربۀ درونی دوست‌دخترش و واکنش‌های دوست‌دخترش به تجربیات مشترک‌شان نشان نمی‌داد و فقط واکنش‌های مثبت یا انتقادی‌ای را که دوست‌دخترش نسبت‌به او داشت درک می‌کرد. به‌تدریج که تأثیر دوست‌دخترش روی زندگی اجتماعی او افزایش یافت و او دیگر دوست‌دخترش را به عنوان یک منبع رضایت‌بخش در جهت ارضای نارسیستی خودش در میان دوستان و اطرافیانش نمی‌دید، از داشتن این رابطه احساس کسالت کرد. مهم‌تر از همه اینکه، موفقیت شغلی دوست‌دخترش، تحسین و قدردانی‌هایی که از دوست‌دختر او به‌خاطر خودش می‌شد و نه صرفاً به‌عنوان بازتابی از اهمیت این مرد، به منبع اصلی احساس رشک ناهشیار برای او تبدیل شد. در سفرهای خارجی‌ای که با هم می‌رفتند، این مرد دیگر کمتر با او صحبت می‌کرد، احساس کسالت می‌کرد و حس می‌کرد که حضور دوست‌دخترش آزادی‌ او را محدود می‌کند. علاوه‌براین، اینکه می‌دانست دوست‌دخترش دارد از زندگی‌اش لذت می‌برد و حتی دوست‌دخترش ظرفیت دوست‌داشتن او را هم دارد، احساش رشک او را در او بیشتر می‌کرد که موجب می‌شد باز هم بخواهد او را بی‌ارزش کند. واکنش‌های پرشور دوست‌دخترش به مردم، هنر و موقعیت‌ها، باعث ناراحتی و رنجش او می‌شد. این مورد بالینی نشان‌دهندۀ دفاع نارسیستی ناارزنده‌سازی است که در واقع دفاعی است علیه احساس رشک ناهشیار که علت اصلی فقدان کنجکاوی و علاقه و لذت‌بردن از ذهن و زندگی دیگری است. در چنین شرایطی ظرفیت عشق‌ورزی و لذت‌بردن از عشق دیگری به‌شدت محدود می‌شود. در مقابل، لذت‌بردن از شادی دیگری، همراه با احساس رضایت‌مندی از تحقق امیدها و رؤیاهای او، موفقیت‌های شخصی و کاری‌اش، و احساس رضایت عمیق از لذت‌بردن دیگری، نشانۀ بلوغ است و منبعی است که نشان می‌دهد امکان رشد رابطۀ عاشقانه وجود دارد.

اعتماد اولیه

ویژگی دوم ظرفیت عشق‌ورزی بالغانه وجود اعتماد اولیه است، اعتماد به همدلی‌ای که شریک عاطفی با خودش دارد و اعتماد به اینکه دیگری هم نیت خیرخواهانه‌ای دارد. ظرفیت‌های متناظر با آن شامل موارد زیر است: میزان آزادی فرد در بیان نقاط ضعف، تعارضات و شکنندگی‌هایش به شریک عاطفی‌اش، جسارت کمک‌خواستن از دیگری در زمان‌های بحران و درک این نکته که در لحظات بحرانی شخص ممکن است به خودش یا به جنبه‌های تعارض‌آمیز خودش تردید کند، و اعتماد ضمنی به اینکه دیگری او را درک خواهد کرد، تردیدها و حس شکنندگی او را تحمل خواهد کرد، و بیان آسیب‌پذیری‌های شخصی تأثیر منفی‌ای روی عشق آن‌ها نخواهد گذاشت. این ظرفیت مستلزم امنیت درونی در اتکاکردن به انگارۀ یک مادر مهربان درون‌فکنی‌شده است، حتی زمانی که احساس گناه اودیپی این حس عمیق دلبستگی امن را دچار مشکل می‌کند. بدون این احساس امنیت درونی، سطح اعتماد اولیه شکننده باقی می‌ماند.

البته که توانایی پذیرا و صادق بودن باید دوطرفه باشد تا هر دو طرف برای نشان‌دادن خودشان احساس آزادی کنند و به این ترتیب یکدیگر را به چالش بکشند تا بتوانند موجب رشد فردی و رشد رابطه‌شان شوند.

صداقت ممکن است آزمون اصلی رابطۀ عاشقانه باشد. به‌ویژه مسئلۀ خیانت که همیشه تهدیدی جدی برای رابطۀ عاشقانه است اهمیت خاصی دارد چراکه نشان‌دهندۀ یک تعارض عمیق در حداقل یکی از طرفین است. صداقت‌داشتن دربارۀ برقراری رابطۀ پنهانی با یک شخص سوم چالش جدی‌ای برای نفر مقابل ایجاد می‌کند، چالشی مبنی بر اینکه آیا می‌تواند این مسئله را درک و تحمل کند و آیا ظرفیت بخشیدن اصیل آن را دارد. توانایی اذعان‌کردن به رفتارهایی که به دیگری آسیب رسانده، مسئولیت‌پذیری در رابطۀ صادقانه _ رابطه‌ای که به نیت خیرخواهانۀ دیگری اعتماد دارد (اگرچه نمی‌توان از درک و بخشش دیگری مطمئن بود)، و صادق بودنی که هدفش فراتر از حفظ رابطه است نشان‌دهندۀ داشتن اعتماد اولیه است. این موضوع ممکن است آزمون بزرگی برای ظرفیت بقایافتن یک رابطۀ عاشقانه باشد.

زن متأهلی که در اواخر دهۀ سوم زندگی‌اش بود به دلیل چند علائم تبدیلی (conversion symptoms) و افسردگی نوروتیک مزمن تحت درمان روان‌کاوی قرار داشت. در طول درمان، با مرد دیگری رابطه برقرار کرد. او در واکنش به تعارض‌های مزمن با شوهر نارسیستش، دچار به‌عمل‌درآوری انتقال منفی نسبت به انگارۀ یک پدر فریبنده و طردکننده شده بود. شوهرش ابتدا او را آرمانی کرده بود و بعد نسبت به او بی‌تفاوت شده بود. این وضعیت باعث شده بود که رنجش اودیپی در زن فعال شود، و این موضوع در جریان انتقال هم فعال شده بود و باعث شده بود که او دچار این به‌عمل‌درآوری شود و همچنین باعث شده بود که کار روی حل‌وفصل این تعارض در جریان تحلیل انتقالش خیلی طولانی شود. وقتی به آن رابطۀ خارج از ازدواجش پایان داد، احساس کرد که یک نفر سومی ممکن است این رابطه را به شوهرش لو بدهد. در یک مقطعی، او دچار نشخوارهای فکری وسواس‌گونه شده بود مبنی بر اینکه آیا خودش باید پیش‌دستی کند و این رابطه را به شوهرش اعتراف کند یا نه. او از واکنش‌های نارسیستی‌ شوهرش و احتمالاً ترک‌کردن او برای گرفتن انتقام می‌ترسید، اما به واسطۀ کار تحلیلی‌ای که در جلسات انجام دادیم، متوجه شد که ریشۀ ترس‌های کودکانۀ او از تنبیه‌شدن برای رفتار جنسی «ممنوعه» که بر شوهرش فرافکنی کرده بود باعث تشدید اضطراب او درمورد این رابطۀ خارج از ازدواج شده بود. او همچنین به این نتیجه رسید که شوهرش، به‌رغم محدودیت‌های شخصیتی‌اش، واقعاً دوستش دارد و او (زن) نیز به این عشق اعتماد دارد. بنابراین توانست ارزیابی واقع‌بینانه‌تری داشته باشد از ظرفیت شوهرش برای غلبه بر چنین افشاگری تروما‌زایی و قدردانی از صداقت او و تمایلش برای حل مشکلات زناشویی. درنهایت، زن تصور کرد که شوهرش قادر خواهد بود حسن نیت و تعهد او به رابطه‌شان را درک کند و تصمیم گرفت دربارۀ آن رابطه با او صحبت کند. این دوران هم برای او و هم برای انتقال متقابل تحلیلگر دوران پراضطرابی بود. او ناامید نشد: بلوغ بیشتر او و ظرفیت شوهرش برای حل‌وفصل آسیب نارسیستی‌اش و فرایند سوگ، رابطۀ زناشویی‌شان را به‌‌شکل معناداری عمیق‌تر کرد. بدیهی است که بسیاری از زن و شوهرهایی که مشکلات مشابهی دارند کارشان به جدایی و طلاق می‌کشد. در این موارد، بزرگ‌نمایی مازوخیستی تجربۀ خیانت از سوی شریک زندگی یا عدم تحمل نارسیستی طرف مقابل برای پذیرش آسیب از ویژگی‌هایی است که قضیه را پیچیده می‌کند.

ظرفیت بخشش واقعی

ظرفیت متقابل نه‌تنها برای درخواست بخشش، بلکه برای بخشیدن رفتار دیگری و توانایی شروعی دوباره پس از تعارضات جدی و غلبه‌کردن موقت پرخاشگری بر عشق در رابطه آزمون مهمی برای عشق بالغانه است. اما چنین ظرفیتی برای اعتماد‌کردن باید متمایز شود از انکار پرخاشگری و بدرفتاری طرف مقابل، یا به عبارتی از تبعیت مازوخیستی از دیدگاه غیرواقع‌بینانه از رابطه که در آن اعتماد نه به فرد مقابل، بلکه به یک رابطۀ خیالی‌ای است که با واقعیت همخوانی ندارد. این وضعیت معمولاً با ناتوانی در لذت‌بردن واقعی از شخصیت دیگری و بی‌علاقگی به چیزی که او تجربه می‌کند همراه است. تبعیت مازوخیستی و آرمانی‌‌کردن یک فرد پرخاشگر یا طردکننده است که معمولاً با عدم ارزیابی واقع‌بینانه و فقدان علاقه به تجربۀ ذهنی چنین شریکی همراه است. اعتماد به دیگری و صحبت‌کردن درمورد خود مستلزم این است که فرد مقابل هم موضوع را درک کند و بتواند تعارضات را تحمل کند. بنابراین، اگر طرف مقابل پاسخی در همان سطح ندهد، چنین اعتمادی وجود نخواهد داشت. بدیهی است که وقتی تلاش برای حفظ رابطه از سوی یکی از طرفین بر اساس معیارهای فرصت‌طلبانه مربوط به مزایای با هم ماندن باشد و نه جست‌وجوی دوبارۀ صمیمیت، انتظار چنین بی‌طرفی‌ای نمی‌رود. البته این راه‌حلی است که زوج‌ها معمولاً آن را انجام نمی‌دهند و این نشان‌دهندۀ محدودیت رابطۀ آن‌هاست.

در این زمینه، در درمان تحلیلی، معمولاً فرصت‌های زیادی وجود دارد تا بتوانیم توانایی بیمار را در طرح پرسش‌هایی به هنگام سوءتفاهم، احساس آزردگی یا بدرفتاری از سوی شریک زندگی مشاهده کنیم. بیان ناراحتی از وضعیت بدون تلاش برای ایجاد احساس گناه در دیگری یکی دیگر از ابعاد ظرفیت عشق‌ورزی بالغانه است. بیان اینکه من احساس آزردگی می‌کنم بدون اینکه دیگری را سرزنش کنم یکی از ویژگی‌های ظریف اما ضروری از ارتباط شفاف است که نشان‌دهندۀ اعتماد به فرد مقابل است. جملۀ «من باید به تو بگویم که درمورد اتفاقی که افتاد چه احساسی دارم چون به تو اعتماد دارم که قصد آسیب‌رساندن به من را نداشتی ولی لازم است بدانی که من چنین احساسی داشتم» خیلی فرق می‌کند با جملۀ «ببین با من چی کار کردی!» تمایل مزمن به ایجاد احساس گناه در دیگری، که نشانه‌ای از آسیب‌شناسی مازوخیستی (یا سادو-مازوخیستی) است، نه‌تنها تلاش برای منحرف‌کردن مسیر حملات یک سوپرایگوی آزارگر به سمت شریک زندگی را نشان می‌دهد، بلکه ممکن است نشان‌دهندۀ احساس گناه ناهشیار نسبت به امکان داشتن یک رابطۀ زناشویی شاد باشد (Dicks, 1967) . البته این‌ها به این معنا نیست که فضایی برای خشمگین‌شدن و نشان‌دادن این خشم و غیظ به دیگری وجود ندارد، بلکه در یک رابطۀ عاشقانۀ عمیق، انتقال این پیام باید در این چارچوب انجام شود که خود شخص بداند که خشم او بر بنیان رابطۀ عاشقانه‌شان تأثیر نخواهد گذاشت و دیگری نیز این را می‌داند. در معنایی عمیق‌تر، توانایی بخشیدن نشان‌دهندۀ دستیابی به موضع افسرده‌وار است، یعنی اذعان به ظرفیت پرخاشگری درونی خود و اعتماد به امکان ترمیم یک رابطۀ ترومادیده.

تواضع و قدردانی

افزون‌براین، به اعتقاد من عشق بالغانه همواره ویژگی تواضع را در خودش دارد، شخص عمیقاً قدردان وجود دیگری است، قدردان عشقی که از او دریافت می‌‌کند، قدردان اینکه می‌تواند به او وابسته باشد، و همچنین پذیرش عدم قطعیتی که از اتفاقات احتمالی آینده ناشی می‌شود و ممکن است تغییراتی در رابطه ایجاد کند که قابل پیش‌بینی نیستند، مانند مشکلات مالی، بیماری و مرگ. چیزی که در عشق بالغانه به شکل ضمنی وجود دارد پذیرش صادقانۀ این است که من برای رسیدن به لذت کامل و امنیت در زندگی به دیگری نیاز دارم. اما این فروتنی فرق می‌کند با چسبندگی نومیدانه به دیگری و ناتوانی در پذیرش واقعیت پایان عشق _ اگر رابطه به جدایی بکشد _ و همچنین فرق می‌کند با عدم پذیرش رنج جدایی و درنتیجه تلاش برای ادامۀ رابطۀ چسبنده با کسی که دیگر پاسخی به عشق طرف مقابل نمی‌دهد. تواضع را می‌توان نقطۀ مقابل شور جنسی دانست و البته فروتنی باید با «احترام به خود» واقع‌بینانه هم‌خوانی داشته باشد.

زنی حدوداً چهل‌ساله که به دلیل مشکلات مزمن در حفظ روابط عاشقانه مراجعه کرده بود، در سطح هشیار تمایل به برقراری یک رابطۀ زناشویی داشت، اما در عمل از یک رابطۀ ناخوشایند به یک رابطۀ دیگر می‌رفت. او ترکیبی از الگوهای شخصیتی به‌شدت نارسیستی و مازوخیستی داشت. فقط می‌توانست مردان موفق و جذاب را از فرهنگ خودش بپذیرد و خیلی راحت جذب مردانی می‌شد که به نظر می‌رسید به‌شدت نارسیست‌اند و تمایلی به برقراری رابطۀ پایدار با او را ندارند. اما اگر مردی واقعاً به او علاقه نشان می‌داد، سریع او را بی‌ارزش می‌کرد: «چطور می‌شود که او مرد خوبی باشد اگر نیاز آن مرد به او بیشتر از او به آن مرد باشد؟» به همین ترتیب، او مردانی را که واقعاً بالغ و مهربان بودند و خیلی تمایل به خاص و منحصربه‌فرد بودن نداشتند جدی نمی‌گرفت.

تحلیل روان‌کاوی او نشان داد که احساس شدید رشک ناهشیار و خشم شدیدی نسبت به مردان دارد چون آن‌ها بازنمایی تصویر یک پدر قدرتمند و فاسد برای او هستند؛ و همچنین او در همۀ روابط عاشقانه، احساس گناه ناهشیاری به خاطر مسائل اودیپی داشت. هم‌زمان، در سطح ناهشیار در جست‌وجوی انگارۀ یک مادر فهمیده و پناه‌دهنده بود، که برخلاف مادر فاصله‌گیر و سرد خودش باشد. همۀ این‌ها باعث می‌شد که توقعات سیری‌ناپذیر او از مردانی که با آن‌ها رابطه داشت بیشتر و پیچیده‌تر شود.

نکتۀ مهمی که می‌خواهم به آن اشاره کنم این احساس عمیق او بود مبنی بر اینکه زندگی غیرقابل تحمل است مگر اینکه مرد ایده‌آلی پیدا شود که این خانم بتواند در سطح ناهشیار با او یکی شود. درواقع، او به یک رابطۀ عاشقانه نیاز داشت تا احساس کند کامل است، تا احساس پوچی و تنهایی و بی‌هدفی در زندگی نداشته باشد. او نومیدانه به مردانی چنگ می‌زد که برای او غیرممکن بودند و در‌عین‌حال، وقتی می‌دید که این احساس محق‌بودنش ناکام می‌ماند، روابطش را با مردانی که او را دوست داشتند اما انتظار میزانی از پاسخ‌گویی از طرف او را داشتند خاتمه می‌داد. او تقاضاهای بی‌پایانی داشت و به نظر می‌رسید که نمی‌تواند قدردان عشقی که دریافت می‌کند باشد. او بین یک احساس خودبزرگ‌بینی متکبرانه و احساس ناامیدی ناشی از ترک‌شدن در نوسان بود.

مشخصه‌های محدودبودن ظرفیت عشق‌ورزی او عبارت‌اند از: ناتوانی در وابسته‌شدن به یک معشوق، ناتوانی در قدردانی‌کردن از عشقی که دریافت می‌کرد، فقدان فروتنی به معنایی که پیش‌تر توضیح دادم، و به‌ویژه، بی‌علاقگی به تجربیات درونی مردانی که با آن‌ها رابطه داشت. او تحت تأثیر جایگاه برجستۀ مردانی قرار می‌گرفت که در محافل هنری بین‌المللی بودند، اما نمی‌توانست تحمل کند که این مردان چالش‌های فنی کارشان را با او در میان بگذارند.

در جریان انتقال در درمان، این پویایی‌ها به‌صورت چرخه‌های تکراری وابستگی آرمانی‌کننده، سرخوردگی خشم‌آلود، و ناارزنده‌سازی تحقیرآمیز  روان‌کاو دیده می‌شد. گاهی اوقات من تحت تأثیر توصیف‌هایی که او می‌کرد قرار می‌گرفتم مبنی بر اینکه معشوقش توجه عاشقانه‌ای به آرزوهای او نشان داده است، اما او این توجه را بدیهی در نظر می‌گرفت؛ و این تجربه‌ای دردناک در انتقال متقابل بود. به‌تدریج که او توانست دوسوگرایی رابطه‌اش با من و شکل‌گیری تدریجی رابطۀ ناهشیار با پدر فاسد و قدرتمندش و همچنین واپس‌روی به رابطۀ دوسوگرایانه با مادر غایبش را بیشتر تحمل کند، این وضعیت‌های دوپاره‌شده توانستند یکپارچه شوند.

در مقطعی، او توانست قدردان این باشد که من او را رها نکردم و از او ناامید نشدم، و هم توانست یک رابطۀ درونی را با من حفظ کند، حتی با اینکه غیظ شدیدی داشت. ظرفیت تحمل او برای پذیرش دوسوگرایی عمیقش به او این امکان را داد که تعامل واقعی‌تری با من داشته باشد و از مشکلاتی که در ارزیابی‌کردن تعاملات‌مان داشت آگاه شود. اکنون، برای اولین بار، او به رابطۀ واقعی‌ای که مردان با او داشتند توجه می‌کند، نه به جست‌وجوی تأیید خودبزرگ‌بینی او از طریق تحسین‌هایی که از او می‌کردند. اما هنوز خیلی مانده که او بتواند یک رابطۀ عاشقانۀ پایدار برقرار کند.

آرمان ایگوی مشترک در حکم یک پروژۀ زندگی مشترک

وقف‌کردن خود در یک رابطۀ عاشقانه به‌عنوان پروژۀ زندگی‌ که نمود آن را می‌توان در کارهای روزمره دید یکی دیگر از جنبه‌های اصلی و شاید اساسی‌ترین جنبۀ یک رابطۀ عاشقانه است که مشابه ظرفیت علاقه‌مندی مداوم، و زندگی‌بخش و هیجان‌انگیز به شخصیت و تجربۀ ذهنی دیگری است. این ظرفیت نشان‌دهندۀ این است که هر دو نفر توانستند آرمان ایگوی مشترکی را به مرور زمان ایجاد کنند و بر این اساس مدام دارند روی رابطه‌شان کار می‌کنند و از مرزها و بقای خودشان دربرابر مشکلات محافظت می‌کنند (کرنبرگ، ۱۹۹۵).

پذیرش اجتناب‌ناپذیریِ تعارض‌ها، پرخاشگری و تفاوت‌ها در زندگی روزمره، در تجربیات و انتظارات جنسی، در رابطه با فرزندان و خانوادۀ هرکدام از زوج‌ها، در ایدئولوژی و سیستم‌های ارزشی بخشی از چیزی است که زندگی یک زوج را خطرناک و درعین‌حال هیجان‌انگیز می‌کند. یکی دیگر از وظایف و شرایط عشق ارزیابی مداوم ارزش‌های اساسی خود به‌عنوان بخش اصلی و بنیادی شخصیت است که باید توسط دیگری محترم شمرده شود، و همچنین ارزش‌ها و نیازهای اصلی و بنیادی دیگری که فرد باید آن‌ها را تحمل کند، به آن‌ها احترام بگذارد و خودش را با آن‌ها تطبیق دهد. تعهدداشتن به زندگی مشترک بر پایۀ عشق بالغانه باعث می‌شود طرفین راحت‌تر به راه‌حل‌های سازش‌گرانۀ ارزشمند و لذت‌بخش دست یابند. این مستلزم این است که طرفین مشکلات را به‌خوبی در خود و دیگری ارزیابی کنند و صادقانه آن‌ها را بپذیرند و با آن‌ها مواجه شوند، و از توانایی دستیابی به چنین درکی که مرزهای هر دو طرف را در این زمینه تقویت می‌کند لذت ببرند.

ممکن است بدیهی به نظر برسد که بخواهم بر اهمیت بیان مداوم عشق به یکدیگر تأکید کنم چون این کار قطعاً می‌تواند به یک رفتار روزمره و کلیشه‌ای تبدیل شود، اما بیان مداوم عشق و لذت ناشی از مواجهۀ روزانه با یکدیگر و حظ‌کردن از حضور و عشق دیگری و بیان این لذت به او می‌تواند بخشی از یک ارتباط متقابل مداوم در تجربۀ زندگی باشد. این کار نشان می‌دهد که هر دو طرف از پروژۀ زندگی مشترک‌شان آگاه هستند. و این شامل ظرفیت تحمل جدایی‌های موقت، نه فقط از نظر زمانی یا فاصلۀ جغرافیایی، بلکه شامل گسستگی‌های اجتناب‌ناپذیر و ضروری رابطه هم هست که تأیید می‌کند طرفین فردیت خود را دارند و با هم متفاوت‌اند و تجربیات مستقلی دارند که ممکن است بعدها به هم پیوند بخورند. این مسئله همچنین بخشی از دوسوگرایی عادی تمام روابط عاشقانه است.

یک مرد وسواسی که تحت درمان روان‌کاوی بود از این شکایت داشت که همسرش مدام از او ناراحت است چون او هیچ‌گاه احساساتش را با همسرش در میان نمی‌گذارد. در یکی از جلسات، او گفت که این مسئله مشابه شکایت‌های مزمن مادرش از رفتارهای او بود، انگار که مادرش می‌خواست در او احساس گناه ایجاد کند. او از من پرسید که آیا احساساتش نسبت به همسرش را با من در میان نمی‌گذارد؟ من تأیید کردم که واضح است که او احساساتش دربارۀ همسرش را به من می‌گوید، از جمله احساسات عاشقانه‌ای که اخیراً نسبت به او داشت …پس به نظر می‌رسید که بین جلسات ما و رابطه با همسرش تفاوت عجیبی وجود دارد چون او احساساتی را به همسرش داشت به من می‌گفت ولی به خود همسرش نمی‌گفت. در این لحظه، او متوجه شد که «بیش‌از‌حد صحبت‌کردن» درمورد احساسات عاشقانه‌ای که به همسرش دارد باعث می‌شود که نسبت‌به رابطه‌اش با من _ که نماد مادر حسودش بود _ احساس ناراحتی کند. این جنبۀ ناهشیاری از ترس او بود مبنی بر نشان‌دادن وابستگی عاشقانه‌اش به همسرش. آیا اگر احساسات عاشقانه‌ای را که به همسرش داشت به او می‌گفت، زنش فکر نمی‌کرد که عشق شدید مرد به او خیلی بچگانه است؟

به‌اشتراک‌گذاشتن لذت‌هایی که هر یک از زوجین در تجربه‌های روزمرۀ عادی از دیگری دریافت می‌کند، مانند تماشای یکدیگر در موقعیت‌های اجتماعی، مشاهدۀ رفتارهای خودجوش و دلنشین دیگری، به‌اشتراک‌گذاشتن حرکات بدنی و واکنش‌های خاص که گاهی خنده‌دار و گاهی تأثیرگذار است، یا ابراز ناگهانی لذت‌بردن از دیگری باعث ایجاد پیوندهای محکمی در رابطۀ زوج‌ها می‌شود. عشق باید چشمان ما را به لذتی که دیگری تجربه کرده و به ما کمک کرده آن را کشف کنیم باز کند؛ عشق یعنی به‌اشتراک‌گذاشتن معناهایی که ما بر اساس تجربیات زندگی و واقعیت‌های در حال تغییر زندگی می‌سازیم. این نقطه مقابل حالتی است که زوجین یکدیگر را بدیهی فرض می‌کنند و قدر هم را نمی‌دانند. اغلب، احساس گناه اودیپی، یعنی نداشتن جسارت برای تجربۀ یک زندگی مشترک بهتر از آنچه والدین شخص در واقعیت یا در خیال او داشته‌اند، ممکن است باعث محدود‌کردن لذت دوطرفه شود. یکی از رفتار‌های مازوخیستی رایج در زوج‌هایی که مدت طولانی‌ای با هم بوده‌اند اتهام‌زدن به دیگری است: «او باید این سالگرد را به یاد می‌آورد… متوجه شد که این حرفش من را آزرده کرد… خودش می‌دانست که من چه چیزی می‌خواهم.» بسیاری از بیماران _ و البته همۀ مردم _ باید یاد بگیرند که انسان‌ها از طریق تله‌پاتی ارتباط برقرار نمی‌کنند.

وابستگی بالغانه در مقابل پویایی‌های قدرت

وابستگی بالغانه را باید از تبعیت مازوخیستی متمایز کرد. وابستگی بالغانه بیشتر مربوط است به قدردانی‌کردن از عشقی که فرد دریافت کرده، بدیهی‌ فرض نکردن این عشق، و دیدن این عشق همچون یک هدیۀ آسمانی یا دست تقدیر. عشق‌ دیگری، و قدردانی از این عشق دلالت بر یک حس مسئولیت‌پذیری نسبت‌به دیگری دارد، مسئولیت‌پذیری برای دست‌یافتن به این پروژۀ زندگی و خوشبختی دیگری به‌عنوان یک هدف شخصی.

یکی از جنبه‌های مهم وابستگی به دیگری که بخشی از عشق بالغانه است این است که فرد می‌تواند به دیگری اجازه دهد که از او مراقبت کند بدون اینکه احساس حقارت، شرم یا گناه در او ایجاد شود، به‌ویژه در شرایط بیماری یا تجربیات وحشتناک. در وضعیت‌ بیماری‌های جدی، وخیم و یا شرایط فلج‌کنندۀ زندگی، بخشی از تجربۀ عشق بالغانه این است که فرد بتواند خودش را در آغوش عشق دیگری بگذارد، حس مشارکت در تجربۀ زندگی مشترک را از دست ندهد، شکنندگی خودش و دیگری را در چنین شرایطی تحمل کند، و یک تعهد طبیعی و عاشقانه برای مراقبت از دیگری داشته باشد. (بالفور، ۲۰۰۹). ناتوانی در این ظرفیت روانی به‌شدت با تعارضات نارسیستی مرتبط است. یعنی وقتی که فانتزی برتری و مستقل‌بودن فرد به چالش کشیده می‌شود، احساس حقارت و کهتری می‌کند، و در عمق مسئله می‌توان ناکامی در برقراری یک رابطۀ امن با انگارۀ یک مادر مهربان را دید.

تمایل به کمک‌کردن به دیگری و یا اجازه‌دادن به دیگری در کمک‌کردن به فرد، و قدم‌برداشتن برای دیگری یک تمایل طبیعی برای تقسیم مسئولیت‌ها، بارها و وظایف است. تمایل به کمک به دیگری و همچنین توانایی و آمادگی برای درخواست کمک در توزیع وظایف و مسئولیت‌ها به شکل منصفانه بخشی از تجربۀ وابستگی بالغانه است. توزیع عادلانۀ وظایف و مسئولیت‌ها نقطۀ مقابل نگرانی بر سر توزیع قدرت و روابط مبتنی بر قدرت است، آن هم در شرایطی که پرخاشگری به رابطۀ عاشقانه نفوذ کرده و فرد نیاز دارد از خودش در برابر پرخاشگری واقعی یا خیالی دیگری مراقبت کند. به اعتقاد من، دغدغۀ قدرت‌نمایی به‌عنوان تعارضی که ظاهراً بین مردان و زنان اجتناب‌ناپذیر است نشان‌دهندۀ یک توجیه معمولی برای سلطه‌گری آسیب‌شناختی و پرخاشگری در روابط زوجین است، و در تقابل با دوسوگرایی طبیعی تمام روابط است که می‌توان آن را پذیرفت و در کارکردهای مثبت روابط عاشقانه از آن استفاده کرد.

روان‌درمانی روان‌کاوانۀ زوج‌ها اغلب نشان می‌دهد که قدرت‌نمایی‌های متقابل یکی از مضمون‌های اصلی در تعارضات مزمن زناشویی است. بررسی روان‌پویشی چنین تعارضاتی معمولاً نشان‌دهندۀ مکانیسم‌های فرافکنی است، هم در حوزۀ جنبه‌های پرخاشگرانۀ روابط ابژۀ دوسوگرایانه در تعاملات روزمرۀ زوج‌ها، و هم در فرافکنی متقابل سوپرایگومحور توقعات و ممنوعیت‌های کودکانه. کلیشه‌های مرسوم دربارۀ سوءتفاهم‌ها و «جنگ‌های» جنسیتی توجیه‌های آسانی برای کشمکش‌های قدرت ارائه می‌دهند. تعارض دربارۀ اینکه چه کسی درست می‌گوید و چه کسی اشتباه، تلاش برای پیداکردن مقصر و همانندسازی با تصویر والدین آزارگر روی این تعاملات تأثیر می‌گذارد. به‌طور طبیعی، در ساختار شخصیتی به‌شدت پارانوئید این مکانیسم‌ها در بالاترین سطح قرار دارند، اما بازتابی از دوسوگرایی‌های عمیق هستند و همان‌طور که هنری دیکس (۱۹۶۷) برای اولین بار مشاهده کرد، این‌ها جنبۀ کلی روابط عاشقانۀ صمیمی هستند. آزاردادن انتقام‌جویانۀ یک شریک عاطفی که سال‌ها پس از پایان یک رابطه ادامه دارد نشان‌دهندۀ شخصیت‌ پارانوئید است.

تداوم اشتیاق جنسی

یک تأکید رایج در پژوهش‌های مربوط به روابط عاشقانه، به‌ویژه در شکل عامیانۀ آن، ادعا می‌کند که شدت اولیۀ میل جنسی و اشتیاق شهوانی در زندگی یک زوج معمولاً بعد از مدتی جای خودش را به یک رابطۀ عاطفی آرام‌تر اما عمیق‌تر می‌‌دهد که در آن رابطۀ جنسی اهمیت کمتری پیدا می‌کند و حس رفاقت جایگزین آرمانی‌سازی‌های اولیه می‌شود (Fonagy, 2008; Mitchell, 2002). من در آثار قبلی‌ام این فرض را زیر سؤال برده‌ام و فقط بر اساس کار تحلیلی با مراجعان فردی و تعارضات زوجین در سال‌های بعدی زندگی، تأکید می‌کنم که رابطۀ جنسی پرشور یکی از جنبه‌های بلندمدت روابط عاشقانه است که لزوماً به مرور زمان کاهش نمی‌یابد یا ناپدید نمی‌شود. بازداری‌هایی که در ماهیت پرشور رابطۀ جنسی در روابط طولانی‌مدت وجود دارد معمولاً نشان‌دهندۀ تعارضات ناهشیار در کل طیف روابط ابژۀ یک زوج است و ممکن است در طول درمان به‌طرز چشمگیری بهبود یابد. فرافکنی‌های متقابل سوپرایگو و به‌عمل‌درآوری تعارضات حول محور پرخاشگری از ویژگی‌های پویش‌های روانی این تعارضات هستند (Kernberg, 1995, 2007) . این واقعیت که از نظر فیزیولوژیکی میزان تمایل به رابطۀ جنسی در مردان کاهش می‌یابد، درحالی‌که این میل در زنان نسبتاً پایدار باقی می‌ماند، به معنای کاهش معنا و اهمیت رابطۀ جنسی در هیچ مرحله‌ای از زندگی نیست. در اینجا فرصت نیست که من به پژوهش‌ها و استدلال‌های مربوط به این بحث بپردازم. درواقع، صمیمیت جنسی پرشور نوعی مختل‌شدن مرزهای واقعیت است، نوعی یکی‌شدن با کارکرد بدنی دیگری، نفوذکردن به بدن دیگری و پذیرفتن نفوذ دیگری، یکی‌شدن و ازبین‌رفتن موقت مرزهای بین خود و دیگری است. برای زوج‌هایی که در یک رابطۀ عاشقانۀ بالغانه هستند عشق پرشور یک تجربۀ هیجان‌انگیز و تکرارشونده، و رازی است که به‌خوبی نگه ‌داشته ‌شده است.(Hunt, 1974).  «ممنوعیت اودیپی و احساس گناه اودیپی، و جدایی نارسیست‌‌گونۀ بین مهربانی و شهوت نقش مهمی در جلوگیری از یکپارچه‌شدن طبیعی روابط ابژۀ کامل و آرمان ایگوی بالغانۀ زوج ایفا می‌کند، که همۀ این‌ها نقش مهمی در تسهیل اشتیاق جنسی دارند.»

علاقه‌ای که در حال حاضر پژوهشگران به تعامل بین سیستم دلبستگی اولیه و تمایلات جنسی نشان می‌دهند اغلب به‌‌شکل تقلیل‌گرایانه‌ای بر تعامل مادر-نوزاد به‌عنوان عامل مستقیمی در رفتار جنسی بزرگسالان تمرکز می‌کند. این رویکرد پیچیدگی عوامل تعیین‌کنندۀ درون‌روانی، از جمله تعارضات پیش‌اودیپی و اودیپی و فانتزی‌های ناهشیار را نادیده می‌گیرد.

رشد ملال جنسی در یک رابطۀ طولانی‌مدت و پایدار نشانۀ رایج آسیب‌شناسی نارسیستی است. این نشانۀ فراگیر توسط یک سندروم تشدید می‌شود، سندرومی که ابژه‌های غیرجنسی آرمانی‌شده را از ابژه‌هایی که از لحاظ جنسی تحریک‌کننده‌اند ولی بی‌ارزش ‌شدند جدا می‌کند. این وضعیت شاید رایج‌ترین وضعیت ترکیب تعارضات اودیپی حل‌نشده و آسیب‌شناسی نارسیستی باشد.

نمونۀ رایج آسیب‌شناسی نارسیستی شدید را می‌توان در بیمار پنجاه‌ساله‌ای مشاهده کرد که با زنی ازدواج کرده بود و عملاً با او مثل یک برده رفتار می‌کرد، برده‌ای که مسئول نگهداری و حفظ رضایتمندی این مرد بود، ولی این مرد برای داشتن زنی که کاملاً خودش را وقف خواسته‌ها و نیازهای او کرده بود احساس قدردانی نمی‌کرد. او نسبت‌به همسرش هیچ احساس جنسی‌ای نداشت. اغلب با گروهی از فاحشه‌های درجه‌یک رابطه داشت و در کنار آن‌ها لذت جنسی کامل را تجربه می‌کرد ولی بدون هیچ‌گونه ارتباط هیجانی‌ای. این تعادل نسبتاً پایدار تا سال‌ها ادامه داشت، اما با افزایش احساس افسردگی و تنهایی باعث شد این مرد برای درمان اقدام کند. در طول تحلیل روان‌کاوی مشخص شد که همسرش هم‌زمان بازنمایی مادر منفور و وحشت‌زدۀ دوران کودکی او بود و ابژۀ اودیپی ممنوعه‌ای بود که در تقابل با تصویر پدر تنبیه‌گر درونی‌شدۀ او قرار داشت. طی روندی کند و چندساله، مؤلفه‌های مختلف تعارضات ناهشیار غالب او در فرایند انتقال حل و فصل شدند و تغییرات تدریجی‌ای که در رابطه با همسرش به وجود آمد «نشانۀ» کارکرد انتقال بود. درنهایت، در اوائل شصت‌ سالگی‌اش او توانست برای اولین بار میل پرشور و قدردانی عمیقی را نسبت‌به همسر چندین‌ساله‌اش تجربه کند.

در یک رابطۀ عاشقانۀ موفق، ممکن است ظرفیت گسترده و انعطاف‌پذیری شکل بگیرد تا دو طرف بتوانند علایق و نیازهای جنسی‌شان را با هم سازگار کنند. نقطۀ مقابل آن تشدید اختلاف بر سر علائق جنسی است که می‌تواند به میدان جنگ آشکار بر سر تعارضات عمیق‌تر در زندگی یک زوج تبدیل شود.

در یک رابطۀ عاشقانۀ بالغانه، آرمانی‌سازی بدن دیگری و تجربۀ زیبایی جسمانی دیگری در پرتو عشق به او، یکی از جنبه‌های پایدار عشق‌ورزی است که تحت تأثیر تغییرات بدن به دلیل پیری یا بیماری قرار نمی‌گیرد. دوست‌داشتن دیگری با همۀ کاستی‌ها و مشکلاتش یعنی دوست‌داشتن نقص‌های جسمانی او، و این شامل ظرفیت او در به‌اشتراک‌گذاشتن صادقانۀ نگرانی‌هایی است که او درمورد کاستی‌ها یا نقص‌های جسمانی‌ خودش دارد. به‌اشتراک‌گذاشتن افکار و احساسات درمورد بدن خود مشابه به‌اشتراک‌گذاشتن احساسات و افکار دربارۀ زندگی هیجانی و مشکلات خود است و این شامل به‌اشتراک‌گذاشتن تمایلات جنسی، شک‌وتردیدها، ترس‌ها و تعارضات مربوط به رقابت، حسادت، عدم قطعیت‌های مالی، تهدیدهای اعضای خانواده، و تعارض با والدین و فرزندان بالغ است. تحمل نمودهای پیری، چه در خود و چه در دیگری، بدون ازدست‌دادن برانگیختگی جنسی نسبت‌به بدن او، نتیجۀ غلبۀ عشق بر پرخاشگری است. یعنی نتیجۀ حفظ آرمانی‌‌سازی ظاهر بدن در مقابل فرافکنی ناهشیار پرخاشگری به بدن دیگری است، یعنی همان مکانیسم اولیه‌ای که ریشۀ حس زیبایی است و ملتزر به توصیف آن پرداخته است (ملتزر و ویلیامز، ۱۹۸۸).

وقتی عمیق‌تر می‌شویم، می‌بینیم که تعارض ناهشیار اصلی درواقع بین ماهیت مهربان و پایدار تعهد هیجانی و شهوت پرشور نیست، بلکه بین عشق و پرخاشگری در هر دو حوزۀ تعهد هیجانی مهربان و شهوت پرشور است، و بین ساختارهای سوپرایگو، شامل آرمان ایگوی زوج و ویژگی‌های سوپرایگوی آزارگر است (کرنبرگ، ۱۹۹۵؛ استولر، ۱۹۷۹).

پذیرش فقدان، حسادت و حفاظت از مرزها

می‌گویند: «اگر دوستش داری، آزادش بگذار.» این جمله نشان‌دهندۀ عشق بالغانه‌ای است که در آن فرد به دوست‌داشتن فرد دیگر متعهد است و می‌پذیرد که دیگری یک عامل آزاد است و هیچ‌کس نمی‌تواند کسی را به‌اجبار دوست ‌داشته باشد، نه با زور و تهدید و نه با ایجاد احساس گناه. معنای آن این است که در تعامل متقابل یک رابطۀ عاشقانه، منطقی است که انتظار داشته باشیم عشق و تعهد دوطرفه باشد. اگر کسی که دوستش داریم توانایی دوست‌داشتن ما را ندارد، باید این واقعیت را بپذیریم و فرایند سوگواری برای پایان رابطه را تحمل کنیم. این جمله، در عمل، به معنای کندوکاو در مشکلات رابطه بدون ایجاد احساس گناه است، یعنی ممکن است در رابطه آسیب ببینیم، مورد حمله، غفلت یا بدرفتاری قرار بگیریم و از آن به عنوان موضوعی برای کندوکاو بیشتر و حل مسئله استفاده کنیم و این انتظار را داشته باشیم که همین مسئله نگرانی و دغدغۀ شریک عاطفی‌مان هم باشد.

البته معنای آن این نیست که در شرایط عادی، پرخاشگری نباید برای دفاع از مرزهای یک رابطۀ عاشقانه در برابر «مزاحمان» وجود داشته باشد. ظرفیت حسادت‌ورزی یک عملکرد مراقبت‌کنندۀ طبیعی است که فرد آن را به‌عنوان بخشی از فرایند غلبۀ تعارضات اودیپی به دست می‌آورد. این ظرفیت در آسیب‌شناسی نارسیستی شدید اصلاً وجود ندارد. اما فقدان حسادت طبیعی ممکن است نشان‌دهندۀ به‌عمل‌درآمدن احساس گناه اودیپی باشد که مانع از شکل‌گیری رابطۀ جنسی رضایت‌بخش می‌شود. یکی از بیماران که مردی حدوداً سی‌ساله و نسبتاً خجالتی بود، به این علت برای درمان مراجعه کرده بود که به‌شدت می‌ترسید که کنترل روده‌اش را از دست بدهد. او روان‌کاو را به‌عنوان تصویری از یک پدر ترسناک و بسیار سخت‌گیر می‌دید که احساس می‌کرد باید از او تبعیت کند. به نظر می‌رسید که یکی از دوستان نزدیک او تلاش می‌کرد به نامزد او نزدیک شود. انکار احساس رقابت و غیظ ناشی از حسادت نسبت‌به دوستش باعث شده بود که او واکنش وارونه نشان دهد و به‌شکل افراطی رفتارهای دوستش را تحمل کند و خشمش را نسبت‌به نامزدش سرکوب کند. حل‌وفصل تحلیل روان‌کاوانۀ احساس گناه بازدارنده‌ای که باعث تبعیت مازوخیستی او از تحلیلگر شده بود به او کمک کرد تا متوجه شود که تسلیم‌شدن او نسبت‌به اقدامات پرخاشگرانۀ دوستش برای نزدیک‌شدن به نامزدش و همچنین نقش ناهشیاری که خود بیمار در سوق‌دادن نامزدش به سمت آغوش دوستش داشت، نشان‌دهندۀ این بود که او می‌ترسید ابراز وجود کند و از رابطۀ عاشقانه‌اش محافظت کند.

دوسوگرایی در تمام روابط به این معناست که رویدادهایی که منجر به پرخاشگری متقابل می‌شود در طول زندگی مشترک اجتناب‌ناپذیرند. اما امکان شفاف‌کردن و حل آن‌ها فرصتی فراهم می‌کند برای تقویت و عمیق‌ترکردن رابطه. ولی اگر مشخص شود که واقعاً نمی‌توان از طرف مقابل انتظار تعهد عاشقانه داشت، باید به این واقعیت اذعان کرد و در نهایت آن را پذیرفت. پذیرش محدودیت یا پایان یک رابطه بخشی از مسئولیتی است که فرد نسبت‌به خودش دارد و باید آن را انجام دهد چون در یک رابطۀ عاشقانۀ بالغانه باید بتوانیم انتظار داشته باشیم که تعهد دوطرفه باشد.

اگر طرف مقابل نتواند ما را به همان اندازه که ما او را دوست داریم دوست داشته باشد، باید این واقعیت را بپذیریم و همراه با آن، پایان رابطه را نیز قبول کنیم. به‌ویژه در مواردی که مثلث‌سازی رخ می‌دهد، یعنی یک نفر سوم وارد رابطه می‌شود، یا یک نفر خیانت می‌کند، باید مشخص شود که جایگاه واقعی طرف مقابل کجاست. دلایل متعددی وجود دارد که چرا یک نفر یا هر دو نفر در یک رابطه به یک نفر سوم علاقۀ جنسی و عاطفی پیدا می‌کنند، از فرایندهای متفاوت بالغ‌شدن و رشد و تغییر شرایط بیرونی گرفته تا آسیب‌‌های شدید مازوخیستی، نارسیستی یا پارانوئیدی. اما فارغ از دلیل آن، بررسی اینکه آیا رابطۀ عاشقانه می‌تواند ادامه یابد نیازمند کندوکاو در این مسئله است که چه انتظاراتی می‌توان از فرد مقابل و از خود داشت، آیا امکان حل‌کردن مسئله و بخشش وجود دارد یا نه، و اگر وجود ندارد، تن‌دادن به پایان رابطه ضروری است. امکان ادامۀ زندگی مشترک بدون عشق هم ممکن است سازشی باشد که از نظر روانی و اجتماعی معقول به نظر برسد، اما این کار آرزوی بنیادین یک رابطۀ عاشقانۀ رضایت‌بخش را خراب می‌کند.

هر رابطۀ زناشویی طولانی‌مدت درواقع شامل چندین ازدواج مختلف است. حل بحران‌ها ماهیت رابطه را تغییر می‌دهد، حالا یا رابطه را بهتر می‌کند یا بدتر. در حالت ایده‌آل، حل بحران‌ها می‌تواند به رشد رابطه و همچنین خودآگاهی هر دو طرف کمک کند. وقتی پایان یک رابطه در شرایطی رخ می‌دهد که مکانیسم‌های افسردگی بر مکانیسم‌های پارانوئیدی غالب باشد، یعنی غم و سوگواری بر فقدان غالب باشد، نه اینکه نفرت و ناکامی و تمایل به انتقام غلبه داشته باشد، چنین رویکرد بالغانه‌ای به حل‌وفصل ترومای جدایی ممکن است ظرفیت ایجاد یک رابطۀ بالغانه‌تر با یک شریک عاطفی جدید را تقویت کند.

عشق و سوگواری

ممکن است پس از مرگ معشوق، حتی در شرایطی که با حل‌وفصل هیجانی عمیق و دردناکی همراه باشد، یک رشد مثبت برای ما ایجاد شود. همان‌طور که در آثار قبلی‌ام (کرنبرگ، ۲۰۱۰) اشاره کردم، آگاهی دردناک از ارزش کامل یک رابطۀ عاشقانۀ ازدست‌رفته فقط پس از فقدان است که به‌طور کامل و در تمام جنبه‌هایش درک می‌شود، و ممکن است ازطریق به‌کارگیری مکانیسم‌های ترمیم موجب افزایش ظرفیت عشق‌ورزی نسبت به یک معشوق جدید شود. همچنین، این امر می‌تواند به تحقق مأموریت اخلاقی ناشی از شناخت محدودیت‌های خود در رابطۀ ازدست‌رفته کمک کند (کرنبرگ، ۲۰۱۰). سوگواری طبیعی ظرفیت عشق را تقویت می‌کند، هرچند که این ظرفیت به‌طور طبیعی نشان‌دهندۀ شدت فرایند سوگواری‌ای است که به دنبال فقدان چنین رابطه‌ای ایجاد می‌شود.

سوگواری طبیعی پس از فقدان یک عزیز، چه از طریق جدایی، ترک رابطه یا مرگ، نباید تحت سلطۀ احساس گناه بیش‌ازحد، ناارزنده‌سازی خود، یا احساس ناامنی باشد. به ویژه پس از جدایی‌ای که به دلیل قطع ارتباط شریک زندگی رخ داده است، عمق سوگواری باید بدون ناارزنده‌سازی خود باشد، یعنی نقطۀ مقابل خودتحقیری در شخصیت‌های مازوخیست و حس تحقیر در آسیب‌‌های نارسیستی. ظرفیت عشق‌ورزی فرد باید در نقش منبع اصلی اطمینان‌دهی نسبت‌به ارزشمندی خود او عمل کند. در شخصیت‌های نارسیستی، احساس رشک ناهشیاری که فرد به این ظرفیت عشق‌ورزی شریک عاطفی‌اش دارد منبع اصلی مسموم‌کردن روابط عاشقانۀ اوست.

جدایی، که به خاطر تعارض شدید، ناامیدی‌ یا ترک رابطه باشد، ممکن است فرصتی برای تأمل و جست‌وجوی یک ارتباط جدید فراهم کند. اگر هر دو طرف متعهد باشند که روی خودشان کار کنند و بتوانند به درک و آگاهی‌ جدیدی برسند، این دورۀ جدایی می‌تواند مفید باشد. اما، بن‌بست طولانی‌مدت در زمان جدایی که بدون هیچ‌گونه پیشرفت جدیدی باشد و در آن یک یا هر دو نفر به وضعیت موجود ادامه دهند، معمولاً نشان‌دهندۀ فقدان عشق از سوی یکی از طرفین است و نشان‌دهندۀ چشم‌انداز ضعیفی برای ادامۀ رابطه است. باید به عدم قطعیت در رابطه احترام گذاشت، اما برای یک مدت محدود. اگر نتوان عدم قطعیت را در مدت جدایی آزمایشی حل کرد و اگر هیچ عجله‌ای برای تصمیم‌گیری وجود نداشته باشد غیر از فشار از طرف دیگری، این معمولاً نشان‌دهندۀ این است که باید فقدان را پذیرفت و مرحلۀ جدیدی از زندگی را شروع کرد. چنین تصمیم بالغانه‌ای نقطۀ مقابل تبعیت مازوخیستی از یک وضعیت غیرممکن یا انکار نارسیستی احتمال طردشدن است.

احساس عشق به دیگری، همراه با انتظار تعهد متقابل از طرف مقابل به‌عنوان پیش‌شرط حفظ یا ازسرگیری رابطه، باید به فرد اجازه دهد تا یک مسیر بینابین را پیدا کند: مسیر ساده‌انگارانۀ انکار واقعیت از یک سو و نگرش پارانوئیدی نسبت‌به انگیزۀ شریک عاطفی از سوی دیگر.

در بحث ویژگی‌های بالینی خاصی که در ظرفیت عشق‌ورزی جنسی اختلال ایجاد می‌کنند، به‌تجربه دریافتم که آگاهی از این عناصر در روابط عاشقانۀ بالغانه ممکن است به ما کمک کند تا راحت‌تر بتوانیم تشخیص دهیم که جنبه‌های ظریف آسیب‌شناسی مازوخیستی و نارسیستی‌ای که ظرفیت لذت‌بردن طبیعی از زندگی عاشقانه را کاهش می‌دهند و منابع رایج تعارضات مزمن در افراد و زوج‌ها را تشکیل می‌دهند چه هستند. من معتقدم آگاهی مداوم از این ویژگی‌ها در ذهن تحلیل‌گری که مشغول درمان بیماران و زوج‌های درگیر در تعارضات شدید است می‌تواند چارچوبی مفید فراهم کند که تمرکز درمان را بیشتر بر روی آسیب‌شناسی روابط عاشقانه قرار دهد.

تحلیل‌گر می‌تواند روی حوزه‌های منجمدشده یا محدودیت‌های ایگو-سینتونیک در رابطۀ عاشقانۀ بیمار تمرکز کند تا تعارضات ناهشیار او را که باعث مسدودشدن تجربۀ عشق و ابراز آن شده حل کند: مثل ترس از وابستگی، انکار آرمانی‌‌سازی که باعث احساس گناه می‌شود، واکنش وارونه در برابر رشک و حسادت و غیره. کار تحلیلی ممکن است ازطریق تمرکز روی نقاط کور و کندوکاو آن‌ها عمق و گسترۀ رابطۀ عاشقانه را گسترش دهد و در این فرایند، ویژگی‌های مازوخیستی و احساس گناه ناهشیار اودیپی نسبت‌به یک رابطۀ عاشقانۀ شاد را حل کند.

منابع

Balfour A (2009). Intimacy and sexuality in later life. In: Clulow C, editor. Sex, attachment and couple psychotherapy: Psychoanalytic perspectives, 217–۳۶. London: Karnac.

Britton R (1989). The missing link: Parental sexuality in the Oedipus complex. In: Britton R, editor.

The Oedipus complex today, 83–۱۰۱. London: Karnac.

Britton R (1992). The oedipus situation and the depressive position. In: Anderson R, editor. Clinical lectures on Klein and Bion, 34–۴۵. London: Routledge.

Britton R (2004). Subjectivity, objectivity, and triangular space. Psychoanal Q 73:47–۶۱. Chasseguet-Smirgel J (1973). Essai sur l’ide´al du moi. Paris: PUF.

Diamond D, Yeomans F (2007). Oedipal love and conflict in the transference ⁄ countertransference matrix: Its impact on attachment security and mentalization. In: Diamond D, Blatt S, Lichtenberg J, editors. Attachment and sexuality, 201–۳۰. New York, NY: Analytic Press.

Dicks HV (1967). Marital tensions. New York, NY: Basic Books.

Fonagy P (2008). A genuinely developmental theory of sexual enjoyment and its implications for psychoanalytic technique. J Am Psychoanal Assoc 56:11–۳۶.

Hunt M (1974). Sexual behavior in the 1970s. New York, NY: Dell.

Kernberg OF (1995). Love relations: Normality and pathology. New Haven, CT: Yale UP.

Kernberg OF (2004). Aggressivity, narcissism and self-destructiveness in the psychotherapeutic relationship: New developments in the psychopathology and psychotherapy of severe personality disorders. New Haven, CT: Yale UP.

Kernberg OF (2007). Love relations of the heterosexual couple. In: Pollack R, editor. Love and its obstacles, 29–۴۰. New York, NY: Center for the Study of Science and Religion, Columbia UP.

Kernberg OF (2010). Some observations on the process of mourning. Int J Psychoanal 91:601–۱۹.

Meltzer D, Williams MH (1988). The apprehension of beauty. Strath Tay: Clunie.

Mitchell SA (2002). Can love last? The fate of romance over time. New York, NY: Norton.

Person ES (2006). Masculinities, plural. J Am Psychoanal Assoc 54:1165–۸۶.

Person ES (2007). The link between love and power. In: Pollack R, editor. Love and its obstacles, 7–۱۶. New York, NY: Center for the Study of Science and Religion, Columbia UP.

Stein R (2008). The otherness of sexuality: Excess. J Am Psychoanal Assoc 56:43–۷۱.

Stoller RJ (1979). Sexual excitement. New York, NY: Pantheon, 1979.

Widlocher D (2002). Primary love and infantile sexuality: An eternal debate. In: Widlo¨cher D, editor. Infantile sexuality and attachment, 1–۳۵. New York, NY: Other Press.

error: