فقدان عشق

سلمان اختر

گروه ترجمۀ ری‌را

 

 

 

این مقاله را با یکی از آخرین شعرهایم (اختر، ۲۰۱۶، ص. ۱۷) آغاز می‌کنم که دربارۀ شیرینی و جنون منفعلانه در عاشق‌شدن است. عنوان شعر «دفاع‌ها» است:

می‌خواهم زرافه‌ای با گردن بز داشته باشم،
و سگی که در هوا پرواز کند.
کوهی از آب می‌خواهم،
و دریاچه‌ای پر از فولاد.
آوازی بی‌صدا،
و قبری که سوت بزند.
درختی که راه برود،
و قطاری که به هیچ جا نرود.
مادربزرگی چهارساله،
و پسری سه‌متری می‌خواهم.
تنها با داشتن همۀ این‌هاست
که می‌توانم از عاشق تو شدن صرف‌نظر کنم.

این شعر دربارۀ جادویی است که در هوا می‌پیچد، جادویی که به این علت است که ایگو در هنگام عاشق‌شدن، شادیِ خودش را به ابژۀ آرمانی‌ تسلیم می‌کند. (فروید، ۱۹۱۷). این فضای سورئال شعر درواقع یک فضای مانیک (شیدایی) است.

دیدگاه این شعر نتیجۀ درهم‌آمیختگی «ایگو» و «ایگوی آرمانی» است. این هیجان آغاز عشق را مقایسه کنید با خودآگاهی عمیق و قدردانی‌ای که با عاشق‌شدن پدیدار می‌شود. می‌توانید این تفاوت را در شعر دیگری از من با عنوان «از میان تو» (اختر، ۱۹۸۵، ص. ۷) ببینید:

من عشق را شناخته‌ام،
می‌دانم چیست
که تسلیم باشی اما اختیار داشته باشی،
که بخواهی اما مهربان بمانی،
که سرشار از احساس باشی اما خویشتن‌دار،
که دعوت‌کننده باشی اما نامحسوس،
که دور باشی اما فاصله‌ای در میان نباشد،
که نزدیک باشی بی‌آنکه در هم تنیده شوی،
که نگران باشی اما دخالت نکنی،
که احترام بگذاری اما مرعوب نشوی،
که کودک باشی اما بچگانه نه،
که بخشنده باشی بی‌آنکه تهی شوی.
همۀ این‌ها را از میان تو شناخته‌ام،
از میان تو، عزیزم،
من عشق را شناخته‌ام.

این شعر خردی را که عشق به ارمغان می‌آورد ستایش می‌کند. این شعر، با توصیف تجربۀ ایگویی که از درونی‌‌کردن یک ابژۀ دوست‌داشتنی حاصل می‌شود، تأیید می‌کند که عشق همچون «چسبی برای یکپارچه‌شدن تصویر خود» عمل می‌کند (ستلِیج، ۱۹۹۲، ص. ۳۵۲). این شعر به رشد درون‌روانی‌ای می‌پردازد که در پی تجربۀ دوست‌داشته‌شدن پدید می‌آید. این شعر دربارۀ پیامدهای عشق است.

فاصلۀ روانی میان شعر اول و شعر دوم همان مسیری است که عشق می‌پیماید: مسیری در میان سرزمین شگفتی و سادگی، لذت و رنج، ساختن و ویران‌کردن، اسارت و آزادی. عشق _ که فیلسوفان، شاعران، نویسندگان و روان‌شناسانِ جهان همواره با دقت و وفاداری به آن پرداخته‌اند _ سوخت اصلیِ وجود، بقا و پیش‌رویِ ما در عمری است که در اختیار داریم. از همین رو، بزرگ‌ترین تراژدی آن است که انسان‌ها در زندگی‌شان از عشق بی‌بهره باشند، چه به این دلیل که احساس می‌کنند کسی دوست‌شان ندارد، و چه به این دلیل که خودشان کسی را دوست ندارند.

البته عشق فقط به عشقِ رمانتیک محدود نمی‌شود. عشق به والدین و خواهر و برادر، عشق به دوستان، عشق به حیوانات، عشق به زیبایی و هنر، و عشق به آرمان‌های جمعی، همه از جلوه‌های عشق‌اند. این عشق‌ها مهم‌اند و گاهی می‌توانند برای یک نفر تکیه‌گاه ارزشمندِ کافی و پایداری باشند. اما در بیشتر موارد، این عشق‌ها قادر نیستند عمیق‌ترین نیازهای انسان را برای احساس تعلق‌داشتن و درک‌شدن در حقیقت وجودی‌اش برآورده کنند (بیون، ۱۹۶۳). از دیدگاه فروید (۱۹۳۰)، این عشق‌ها در واقع نسخه‌های مهارشدۀ عشقی هستند که در اصل کاملاً جسمانی و حسی بوده است و هنوز هم در ناهشیار بشر باقی مانده است (ص. ۱۰۳). به همین دلیل، این ارضاهای جایگزین نمی‌توانند نیاز انسان به عشق را به‌طور کامل برآورده کنند. من می‌خواهم به این نظریه این نکته را اضافه ‌کنم که شکل‌گیری (و در حقیقت، شکل‌گیری مجدد) پیوند دو‌نفره‌ای که شبیه پیوند اولیۀ نوزاد و مادر باشد یک ضرورت تکاملی و هستی‌شناختی است که فقط می‌تواند از طریق عشق رمانتیک تحقق یابد.

از همین رو، موضوع این مقاله عشق رمانتیک و فقدان آن است. ابتدا مروری بر آثار روان‌کاوی دربارۀ عشق خواهم داشت. سپس به بررسی دو نوع فقدان ‌عشق می‌پردازم: فقدان عشق ناشی از ضعف‌های ایگو و فقدان عشق ناشی از تعارض‌های درون‌روانی. پس از آن، به چگونگی درمان این مشکلات در روان‌درمانی و روان‌کاوی خواهم پرداخت. در پایان، جمع‌بندی‌ای ارائه می‌کنم و پرسش‌هایی را برای تأمل بیشتر مطرح خواهم کرد.

عشق

دیدگاه فروید

فروید (۱۹۱۲) در جملۀ مهمی که همچنان یکی از پایه‌های فهم روان‌کاوانۀ عشق رمانتیک به‌شمار می‌آید، نوشت: «دو جریان باید با هم ترکیب شوند تا نگاهی طبیعی نسبت‌به عشق شکل بگیرد… این دو جریان را می‌توان جریان محبت‌آمیز و جریان شهوت‌آمیز دانست.» (ص. ۱۸۰، تأکید در متن اصلی). جریان محبت‌آمیز زودتر و در دوران کودکی شکل می‌گیرد. این جریان ریشه در مراقبت‌های جسمی و روانی‌ای دارد که از سوی ابژه‌های اولیه، به‌ویژه مادر، انجام می‌شود. جریان دوم که مشخصاً جنسی است با رسیدن به بلوغ ظاهر می‌شود و باید با جریان محبت‌آمیز تلفیق شود تا عشق رمانتیک بتواند به سوی افرادی غیر از اعضای خانواده هدایت شود، یعنی کسانی که امکان رابطۀ جنسی با آن‌ها وجود دارد. اما گاهی این دو جریان قادر نیستند به هم بپیوندند و در نتیجه، فرد دچار نوعی آسیب روانی می‌شود. در چنین افرادی، عشق به دو ساحت مجزا تقسیم می‌شود: محبت و میل جنسی. به اعتقاد فروید، فرد در این حالت دچار این تضاد می‌شود: «به کسانی که عشق می‌ورزد میل جنسی ندارد، و به کسانی که میل جنسی دارد، عشق نمی‌ورزد.» (فروید، ۱۹۱۲، ص. ۱۸۳)

فروید در ادامه، به تفاوت‌های زندگی جنسی مردان و زنان پرداخت. او معتقد بود که مردان گرایش دارند ابژۀ عشق را بیش‌ازحد ارزشمند بدانند. (ص. ۱۸۱). اما زنان، برعکس، میان تمایلات جنسی و ممنوعیت‌هایی که در کودکی تجربه کرده‌اند پیوند برقرار می‌کنند. به همین دلیل، برای افزایش لذت جنسی، مردان نیاز دارند که معشوق خود را تحقیر کنند (مثلاً زنی را انتخاب کنند که از نظر اجتماعی یا فرهنگی پایین‌تر از آن‌ها باشد) و زنان نیاز دارند که در تصورات‌شان یا در واقعیت ممنوعیتی را زیر پا بگذارند.

فروید دو سال بعد،  یعنی در سال ۱۹۱۴، به عشق از زاویۀ دیگری نگاه کرد. او میان دو نوع عشق تمایز قائل شد: عشق نارسیستی که از نیازهای خودتأییدبخش «ایگو» سرچشمه می‌گیرد، و عشق اتکایی که از میل ایگو به یافتن تکیه‌گاه و حمایت‌گرفتن از معشوق ناشی می‌شود. او تأکید کرد که:

«بالاترین مرحله‌ای که لیبیدوی عشق می‌تواند به آن برسد حالتی است که فرد در عشق غرق می‌شود، به‌گونه‌ای که انگار شخصیت خودش را به نفع ابژه کنار گذاشته است… کسی که عاشق می‌شود درواقع از بخشی از نارسیسم خودش صرف نظر می‌کند و فقط زمانی می‌تواند آن را بازیابد که دوست داشته شود… عشق‌ورزیدن به خودی خود، تا جایی که با اشتیاق و محرومیت همراه است، عزت‌نفس را کاهش می‌دهد؛ اما دوست‌داشته‌شدن، دریافت عشق متقابل، و به تملک گرفتن معشوق عزت‌نفس را دوباره بالا می‌برد.» (ص. ۷۶، ۹۸–۹۹)

فروید با اشاره به وابستگی متقابل دو عاشق، به این موضوع پرداخت که درد روانی همواره در دل عشق رمانتیک نهفته است. او همچنین از میل تعالی‌بخش در عشق سخن گفت، زیرا هر دو نفر، از طریق پیوند با معشوق، به آرمان ایگوی خودشان نزدیک‌تر می‌شوند. فروید در مقاله‌ای دیگر (۱۹۱۵) تأکید کرد که برای تجربۀ یک عشق عمیق و اصیل، ترکیب‌شدن تمایلات جنسی و پرخاشگرانه نیز ضروری است. بعدها، فروید (۱۹۲۱) بحث خود را دربارۀ ارزش‌گذاری جنسی بیش‌ازحد ابژۀ عشق گسترش داد و توضیح داد که دلیل این آرمانی‌‌سازی ابژۀ عشق این است که:

«ما با ابژۀ عشق درست مثل ایگوی خودمان برخورد می‌کنیم، به‌گونه‌‌ای که هنگام عاشق‌شدن، بخش قابل‌توجهی از لیبیدوی نارسیستی ما به سوی او روانه می‌شود… ما او را به خاطر کمالاتی دوست داریم که ایگوی‌مان همواره به دنبالش بوده و اکنون در این مسیر غیرمستقیم، می‌خواهیم از طریق او به این کمالات دست پیدا کنیم و نارسیسم‌‌مان را ارضا کنیم… درواقع، معشوق جایگزین آرمان ایگوی ما شده است.» (ص. ۱۱۲–۱۱۳، تأکید در متن اصلی).

سرانجام، فروید در سال ۱۹۳۰ بار دیگر به «حالت غیرعادیِ عاشق بودن» پرداخت و گفت که در اوج این تجربه، مرز میان ایگو و ابژه در خطر محوشدن قرار می‌گیرد. (۱۹۳۰، ص. ۶۶) بااینکه فروید شور و هیجانی را که همراه عشق است می‌پذیرفت، اما بار دیگر بر احتمال رنج ناشی از عشق تأکید داشت: «ما هیچ‌گاه به اندازۀ زمانی که عاشق هستیم، بی‌دفاع نیستیم.» (ص. ۸۲) او در ادامه توضیح داد که بسیاری از افراد برای محافظت از خود در برابر درد ناشی از فقدان ابژۀ عشق، عشق‌شان را به جای یک فرد خاص، به کل بشریت و نهادهای فرهنگی آن معطوف می‌کنند. این نوع «محبت بی‌هدف» (ص. ۱۰۲) بنیان روابط دوستانه و خانوادگی را نیز تشکیل می‌دهد.

دیدگاه روان‌کاوان پس از فروید

برگمن (۱۹۷۱) اعتقاد داشت که لذتی که در هنگام عاشق‌شدن تجربه می‌شود درواقع بازیافتنِ یک وضعیتِ ایگوی از‌دست‌رفته‌ است، یعنی همان حالتی که در هم‌زیستیِ اولیۀ مادر و کودک وجود داشت. بعدها (۱۹۸۰)، او پنج عملکرد مهم ایگو را که در این تجربه دخیل‌اند مشخص کرد: ۱) ایگو باید بتواند ویژگی‌های واقعی ابژۀ عشق را ارزیابی کند و آیندۀ رابطه را بررسی کند؛ ۲) ایگو باید بتواند ابعاد مختلف ابژه‌های عشق دوران کودکی را در معشوق‌های دوران بزرگسالی ادغام کند؛ ۳) ایگو باید بر سوپرایگو غلبه کند تا رابطه با ابژۀ عشق در ذهن فرد به یک رابطۀ ممنوعه (نظیر رابطه با والدین) تبدیل نشود، چون او به‌ناچار شباهت‌هایی به ابژه‌های اولیۀ فرد دارد. ۴) ایگو باید با فشار درونی برای «دوباره یافتنِ یک چیز غیرممکن» مقابله کند، یعنی تلاش برای بازیافتن دقیقِ همان هم‌زیستیِ مادر و کودک (ص. ۶۹)؛ ایگو باید از انتخاب معشوق بر اساس تمایلات مازوخیستی اجتناب کند.

برگمن تأکید کرد که دوام عشق، تا حد زیادی، به این وابسته است که فرد بتواند آرمانی‌سازی را به احساس قدردانی تبدیل کند، قدردانی از اینکه معشوق توانسته زخم‌های گذشته را دوباره پیدا کند و التیام بخشد (۱۹۸۰، ص. ۷۴). او همچنین معتقد بود که عشق این ظرفیت جبران‌کننده را دارد که به فرد بزرگسال چیزی را بدهد که در کودکی دریافت نکرده است. در نهایت، برگمن اعتقاد دارد که عشق سالم و پایدار را سه عامل تعریف می‌کند: ۱) بازیافتنِ ابژۀ عشق اولیه در سطوح مختلف رشد روانی؛ ۲)  بهبود و ارتقاء ابژه‌های گذشته از طریق دریافت چیزهایی که در کودکی دریافت نشده‌اند؛ ۳) تأییدِ «خود» از طریق عشق.

کرنبرگ نیز به موضوع ظرفیتِ عشق‌ورزی و حفظ عشق پرداخت. از نظر او، برای دستیابی به ظرفیت عشق‌ورزی دو دستاورد رشدی ضروری است:

  1. مرحلۀ اول زمانی است که توانایی اولیۀ تحریک حسی نواحی جنسی (به‌ویژه ناحیۀ دهان و پوست) با ظرفیت بَعدی برای برقراری رابطه‌ با ابژه ادغام می‌شود؛
  2.  مرحلۀ دوم زمانی رخ می‌دهد که لذت کامل جنسی، لذت‌های بدنی اولیه را در بستر یک رابطۀ عمیق و جامع با معشوق جای می‌دهد، که شامل هویت‌یابی جنسی مکمل نیز می‌شود (۱۹۷۴، ص. ۴۸۶).

مرحلۀ اول مربوط است به ادغام بازنمایی‌های متناقض از خود و دیگران، دستیابی به پایداری ابژه، و توانایی ایجاد روابط عمیق با دیگران. مرحلۀ دوم به حل‌وفصل موفقیت‌آمیز تعارض ادیپی ارتباط دارد. کرنبرگ (۱۹۹۵) در جملاتی بدیع به جنبه‌ای از عاشق شدن اشاره کرد که پیش‌تر مورد توجه قرار نگرفته بود. او معتقد بود:

«عاشق‌شدن در واقع نوعی فرایند سوگ است که با رشد، استقلال‌یافتن، و پشت‌سرگذاشتن ابژه‌های واقعی دوران کودکی همراه است. در این فرایند جدایی، فرد بار دیگر روابط خوب خود را با ابژه‌های درونی‌شدۀ گذشته تأیید می‌کند و این ظرفیت در او ایجاد می‌شود که هم‌زمان می‌تواند عشق و ارضای جنسی بدهد و دریافت کند. این وضعیت، نقطۀ مقابلِ تعارض میان عشق و میل جنسی در دوران کودکی است.» (۱۹۹۵، ص. ۵۸–۵۹)

کرنبرگ همچنین تأکید می‌کند که حفظ آرمانی‌سازی در رابطۀ عاشقانه ضروری است. او می‌نویسد که این نوع آرمانی‌سازی «فقط به بدن یا حتی به شخصیت فرد محدود نمی‌شود، بلکه او ارزش‌های معشوق را هم آرمانی می‌کند. این ارزش‌ها می‌توانند ارزش‌های فکری، زیبایی‌شناختی، فرهنگی و اخلاقی باشند. من معتقدم این تاحدی نشان‌دهندۀ یکپارچه‌سازی سوپرایگو در سطح بالاتر است و ارتباط نزدیکی با توانایی ادغام احساسات محبت‌آمیز و جنسی و غلبۀ قطعی بر تعارض ادیپی دارد. وقتی افراد در یک رابطۀ عاشقانه، نه‌تنها با خود ابژۀ عشق، بلکه با نظام ارزشی او نیز همانندسازی می‌کنند، رابطۀ آن‌ها از سطح فردی فراتر می‌رود و به یک پیوند عمیق‌تر با فرهنگ و پیشینۀ مشترک‌شان تبدیل می‌شود. درنتیجه، گذشته و حال و آینده به‌ شیوۀ جدیدی با هم پیوند می‌خورند.» (۱۹۷۴)

تعهد عمیق به یکدیگر و به ارزش‌ها و تجربیات مشترک در زندگی جنسی و فکری مانع از فروپاشی رابطۀ زوج در میانسالی می‌شود. در چنین شرایطی، چشم‌پوشی از فرصت‌های شهوت‌انگیز جدید باعث می‌شود پیوند هیجانی و حسی بین آن‌ها عمیق‌تر شود.

کرنبرگ بیش از دو دهه به جنبه‌های مختلف عشق پرداخته است: موانع عاشق‌شدن و حفظ عشق (۱۹۷۴)، ماهیت عشق بالغانه (۱۹۷۴)، ارتباط بین عشق و پرخاشگری در رابطۀ زوج‌ها (۱۹۹۱)، ماهیت تمایل جنسی (۱۹۹۱) و نقش عملکردهای سوپرایگو در زندگی مشترک (۱۹۹۳). او همچنین تأثیر جنسیت را بر تجربۀ عشق جنسی بالغانه بررسی کرده است. کرنبرگ با استناد به نظریات برانشوایگ و فین (۱۹۷۱) توضیح می‌دهد که مراقبت‌های اولیۀ مادر از نوزاد، چه پسر و چه دختر، جرقۀ شکل‌گیری تحریک جنسی را روشن می‌کند. بااین‌حال، رابطۀ مادر با فرزند پسر نوعی تحریک‌پذیری جنسی را در او زنده نگه می‌دارد، درحالی‌که در مورد دختر، مادر به شکلی نامحسوس برانگیختگی جنسی در ارتباط با دخترش را سرکوب می‌کند. این رفتار باعث می‌شود که دختر از لذت جنسی واژینال آگاه نشود. نتیجه این است که مردان معمولاً در مواجهه با زنان دچار دوسوگرایی می‌شوند و باید تصویر احساسی و تصویر جنسی زن‌ها را ادغام کنند، درحالی‌که زنان دیرتر می‌توانند رابطۀ جنسی را وارد چارچوب عشق کنند. زنان و مردان به شیوۀ متفاوتی با وقفه‌های رابطۀ عاشقانه کنار می‌آیند. کرنبرگ می‌گوید:

«زنان معمولاً وقتی دیگر مردی را دوست ندارند، رابطۀ جنسی را هم متوقف می‌کنند و بین یک رابطۀ عاشقانۀ قدیمی و یک رابطۀ جدید مرز مشخصی می‌گذارند. اما مردان اغلب می‌توانند با زنی رابطۀ جنسی داشته باشند، حتی اگر به زن دیگری تعهد عاطفی داشته باشند. یعنی مردان این توانایی را دارند که بین احساسات عاشقانه و تمایلات جنسی‌شان تفکیک قائل شوند. آن‌ها ممکن است سال‌ها بعد از پایان یک رابطه در فانتزی‌های‌شان تمایل جنسی به شریک سابق خود داشته باشند، حتی اگر در واقعیت هیچ رابطه‌ای با او نداشته باشند.» (Kernberg, 1995, p. 84)  

آلتمن (۱۹۷۷) نیز اشاره می‌کند که زنان معمولاً در مقایسه با مردان تعهد بیشتری در روابط عاشقانه دارند. او ریشۀ این رضایت‌خاطر نسبی را به تجربه‌ای در دوران رشد دختران نسبت می‌دهد: یعنی تجربۀ جابه‌جایی عشق از مادر به پدر.

«این چشم‌پوشیْ دختر را از همان کودکی برای چشم‌پوشی‌های آینده آماده می‌کند، درحالی‌که پسر هرگز چنین تجربه‌ای نداشته و نخواهد داشت. از این دیدگاه، پایداری در تعهد درواقع کنارگذاشتن سایر گزینه‌هاست؛ این چیزی است که دختر در دوران کودکی‌اش آموخته، اما پسر نه.»

بندک (۱۹۷۷) تأکید می‌کند که فرایندهای بنیادین عشق درواقع تکرار همان الگوهای رابطۀ مادر و کودک هستند. در یک رابطۀ عاشقانه، دو نفر با تکرار اعمالی که برای هردوی‌شان لذت‌بخش است، دیگری را در خود درونی می‌کنند. هر نفر به بخشی از سیستم روانی دیگری تبدیل می‌شود. با گذشت زمان، مرز میان عشق نارسیستی و عشق اتکایی در یک رابطۀ زوجی کم‌رنگ‌تر می‌شود. ازدواج زمانی پایدار می‌ماند که دو عامل
عشق جنسی بین زوجین و احترام متقابل میان آن‌ها ادامه پیدا کند. تداوم ازدواج بستگی دارد به سازمان ایگوی هر دو نفر و میزان نیروگذاری لیبیدوی آن‌ها در نهاد ازدواج. همچنین، فرزندپروری هم با ایجاد یک «پیوند زیستی» بین زن و شوهر، پیوند روانی آن‌ها را مستحکم‌تر می‌کند.

شسگه-اسمیرگل (۱۹۸۵) تصویری از آرمان ایگو را در چارچوب عشق بالغانه ترسیم می‌کند و چهار ویژگی را برای آن برمی‌شمارد: ۱) جست‌وجوی نوستالژیک برای یکی‌شدن با اولین ابژه از بین نمی‌رود، اما راه‌های رسیدن به آن تغییر می‌کند؛ ۲) رضایت جنسی در رابطۀ زوجین، همراه با حمایت متقابل از خودمختاری یکدیگر، باعث تقویت نارسیسم ثانویۀ ایگو می‌شود و فاصلۀ میان ایگو و آرمان ایگو را کاهش می‌دهد؛ ۳) روی آن جنبه‌هایی از دنیای درونی و بیرونی که به ارضای این نیازهای جنسی و نارسیستی کمک می‌کنند به‌شکل مثبت نیروگذاری می‌شود. در این فرایند، فرد تا حدی آرمان ایگویش را بر ابزارهای دستیابی به این واقعیت‌ها فرافکنی می‌کند؛ ۴) رنج ناشی از میل‌های باقی‌مانده برای یکی‌شدن با ابژه‌های اولیه و تمایلات ممنوعه، از طریق دلبستگی عمیق به ابژۀ عشق و در دسترس بودن همیشگی او جبران می‌شود.

در نهایت، کراوزه (۲۰۰۹) یکی از برداشت‌های رایج در روان‌کاوی را تصحیح می‌کند: این دیدگاه معتقد است که هرگونه لذت پوستی که خارج از رابطه با ابژۀ کامل باشد منحرفانه است. از نگاه کراوزه این‌طور نیست:

اقدامات بدنی به خودی خود پاتولوژیک نیستند، بلکه در بیشتر موارد، تلاش‌های پیچیده و هوشمندانه‌ای برای ترمیم نقص‌های «خود» از طریق تغییر در الگوی بدنی هستند که شریک جنسی نیز به‌عنوان یک «ابژۀ جزئی» در این فرایند نقش دارد. به‌طور کلی، هرچه فرد به جای غیظ، گرایش بیشتری به رفتارهای جنسی منحرفانۀ پیش‌تناسلی داشته باشد، احتمال بروز سناریوهای مخرب کمتر خواهد بود، به‌ویژه زمانی که فرد دچار زخم شدید نارسیستی باشد. هدف اصلی این رفتارهای جنسی پیش‌تناسلی زنده نگه‌داشتن ابژۀ عشق است.

کراوزه با این یادآوری، ما را به سمت بررسی نقص‌های ساختاری روانی‌ای هدایت می‌کند که اغلب باعث می‌شوند فرد نتواند دیگران را دوست بدارد. بااین‌حال، پیش از پرداختن به این موضوع، بهتر است آنچه را تاکنون مطرح کردیم خلاصه کنیم و به برخی از جنبه‌های کمتر بررسی‌شدۀ زندگی عاشقانه بپردازیم.

جمع‌بندی و ایده‌های تکمیلی

پژوهش‌های روان‌کاوی دربارۀ عشق رمانتیک نشان می‌دهد که برای کنارآمدن با دوسوگرایی‌ای که در همۀ روابط عمیق انسانی _ از جمله عشق _ وجود دارد، لازم است که فرد بتواند رانه‌های لیبیدویی و پرخاشگرانه را با هم یکپارچه کند. علاوه‌براین، جریان‌های «محبت‌آمیز» و «شهوت‌آمیز» هم (بر اساس دیدگاه فروید، ۱۹۱۲) باید با هم ادغام شوند تا عشاق بتوانند هم نسبت به یکدیگر مهربان و مراقب باشند و هم از نظر جنسی به همدیگر کشش داشته باشند. در نهایت، عشق تنها زمانی امکان‌پذیر و پایدار خواهد بود که فرد از احساس همه‌توانی کودکانه‌اش دست بکشد و همچنین بر میل ادیپی خود غلبه کند تا عشقش از احساس گناه رها شود.

اما «جریان محبت‌آمیز» و «جریان شهوت‌آمیز» در عشق یعنی چه؟ این موضوع تا مدت‌ها مبهم بود، تا اینکه من (اختر، ۲۰۰۹) و کرنبرگ به این مسأله پرداختیم و این شکاف را پر کردیم. من (اختر، ۲۰۰۹) «جریان محبت‌آمیز» را به شش توانایی کوچک‌تر تقسیم کردم: ۱)  نگرانی و دغدغه‌مندی، ۲) کنجکاوی؛ ۳) همدلی؛ ۴) حفظ فاصلۀ مناسب؛ ۵) بخشش؛ ۶) بازیگوشی و شوخ‌طبعی مناسب.

کرنبرگ (۱۹۹۱، ۱۹۹۲) هم «جریان شهوت‌آمیز» را به این عناصر تقسیم کرد: ۱)  اشتیاق به نزدیکی جسمی لذت‌بخش با معشوق؛ ۲) همانندسازی با تحریک جنسی شریک عاطفی؛ ۳)  رهایی از شرم و کمک به شریک عاطفی برای غلبه بر شرمش؛ ۴)  میل به از بین بردن تمام مرزها، ۵) آرمانی‌سازی بدن معشوق؛ ۶) تحریک‌کردن و تحریک‌شدن؛ ۷) نوسان بین تمایل به صمیمیت، و نیاز به فاصله‌گرفتن از رابطۀ جنسی.

در‌حالی‌که نیاز به یکپارچگی جریان‌های «محبت‌آمیز» و «شهوت‌آمیز» در عشق رمانتیک بالغانه امری ضروری و غیرقابل‌انکار است، اما نقش محوری رابطۀ جنسی در عشق و ازدواج همچنان جای بحث و بررسی دارد. مثلاً در کتاب جدیدم دربارۀ مهاجرت (اختر، ۲۰۱۱)، به این موضوع پرداخته‌ام که رابطۀ میان عشق، رابطۀ جنسی و ازدواج در فرهنگ‌های مختلف متفاوت است. در بیشتر جوامع غربی امروزی، روند معمول و پذیرفته‌شده این‌گونه است: اول صمیمیت جنسی، بعد عشق و بعد ازدواج. اما در جوامعی که از نظر جنسیتی تفکیک شدند، مانند خاورمیانه و بخش‌های وسیعی از آسیا، این روند برعکس است: یعنی اول ازدواج، بعد صمیمیت جنسی و بعد عشق. روان‌کاو باید تلاش کند تا از تعصبات فرهنگی و قوم‌مدارانه فراتر رود و بپذیرد که فرایند رشد عاطفی و زمان‌بندی یکپارچگی رانه‌‌های روانی در افراد، بسته به محیط فرهنگی‌شان، می‌تواند مسیرهای متفاوتی داشته باشد.

یکی دیگر از حوزه‌هایی که نیاز به بررسی بیشتری دارد مراحل گام‌به‌گام تکامل، تثبیت و تداوم یک رابطۀ عاشقانه است. فروید (۱۹۳۰) عاشق‌شدن را «یک حالت غیرمعمول» توصیف می‌کند چون در این مرحله، مرزهای میان خود و ابژه محو می‌شوند و آرمانی‌سازی اتفاق می‌افتد. اما حفظ حالت عاشق‌بودن تنها زمانی ممکن است که هیجان‌زدگی اولیه فروکش کند، فرد با برخی از ناامیدی‌هایش نسبت به شریک زندگی و توانایی تحول‌بخش عشق روبه‌رو شود، و بتواند آن‌ها را بپذیرد. عواملی که به تداوم عشق زوج‌ها کمک می‌کند داشتن ارزش‌های مشترک، ادامه‌دادن رابطۀ جنسی، و تحسین یکدیگر در مسیر تعالی‌یافتن است. شکل‌گیری خاطرات مشترک میان زوجین منبعی را برای هر دو نفر فراهم می‌کند که هیجانات‌‌شان را تغذیه می‌کند. در دوران کهولت، هر یک از طرفین ممکن است پدر و مادر، خواهر و برادر یا دوستان خود را از دست بدهند و در نهایت مجبور شوند که فرزندان‌شان را نیز رها کنند و شاهد استقلال آن‌ها باشند. در این نقطه، فضای روانی تازه‌ای ایجاد می‌شود که می‌تواند آن‌ها را بیش از هر زمان دیگری به هم نزدیک کند. در این مرحله، عشقی که روزی مانند خورشید تند و سوزان بود به نور مهتاب تبدیل می‌شود.

در انتهای این مسیر، یک پرسش جالب پیش می‌آید: آیا ممکن است که آدم از عشق سیر شود و از آن بیرون بیاید، البته نه با خشم یا بدبینی، بلکه با آرامش و احساس رضایت؟ شاید نمونۀ این را بتوان در فرایند جدایی-تفرد در نوزادی و کودکی(ما‌لر، پاین و برگمن، ۱۹۷۵) و نوجوانی دید (بلوس، ۱۹۶۷). هر دوی این مراحل نشان‌دهندۀ رهایی از ابژه است. آیا چنین «رهایی‌ای» می‌تواند سرنوشت طبیعی یک عشق طولانی باشد؟ و اگر این احتمال را بپذیریم، پس روی‌آوردن به مدیتیشن، طبیعت و فلسفه دیگر نوعی ارضای «بی‌هدف» نخواهد بود، بلکه می‌تواند عشقی اصیل و خاص و خودمختار از نوع دیگر باشد. البته باید تأکید کنم که این نوع «فارغ‌شدن از عشق» به نظر من پدیده‌ای نادر و شاید غیرممکن باشد. آنچه معمولاً در زندگی دیده می‌شود ازدست‌دادن عشق (یا حتی ناتوانی در عاشق‌شدن) ناشی از یک آسیب روان‌شناختی و پاتولوژیک است.

 

فقدان عشق

بخش پیشین نشان داد که عشق رمانتیکِ بالغانه نیازمند دستیابی به ظرفیت‌های متعددِ «ایگو» است. مهم‌ترین این ظرفیت‌ها شامل توانایی واقعیت‌آزمایی، ‌آمیختگی لیبیدو و پرخاشگری، و غلبه بر عقدۀ ادیپ هستند. بر اساس این دیدگاه، می‌توان نتیجه گرفت که اگر فردی فاقد چنین ظرفیت‌هایی باشد، نمی‌تواند عشق بالغ را تجربه کند و به‌نوعی «بی‌عشق» باقی می‌ماند. این نکته را بالینت (۱۹۴۸) نیز به‌روشنی در مطالعات روان‌کاوانه‌اش دربارۀ عشق مطرح کرده است. به اعتقاد او، برای تجربۀ عشق، فرد:

الف) نباید حرص و ولع داشته باشد، نباید سیری‌ناپذیر باشد، نباید تمایل به بلعیدنِ کامل ابژه داشته باشد و نباید وجود مستقل او را انکار کند؛ یعنی نباید ویژگی‌های دهانی در فرد باقی مانده باشد.

ب) نباید میل به آزار، تحقیر، سلطه‌جویی یا کنترل مطلق ابژه در او وجود داشته باشد؛ به‌عبارتی نباید ویژگی‌های آزارگرانه در او باقی مانده باشد.

ج) نباید تمایل داشته باشد که شریک جنسی‌اش را آلوده بداند، یا او را به‌خاطر امیال و لذت‌های جنسی‌اش تحقیر کند. نباید این خطر وجود داشته باشه که از او بیزار شود، یا فقط به جنبه‌های ناخوشایندش جذب شود. به عبارت دیگر، نباید هیچ نشانه‌ای از ویژگی‌های مرحلۀ مقعدی در شخصیت او باقی مانده باشد.

د) نباید نیاز داشته باشد که دربارۀ داشتن آلت جنسی‌اش فخرفروشی کند. نباید ترس از اندام جنسی شریکش، ترس از اندام جنسی خودش، رشک نسبت‌به اندام جنسی مردانه یا زنانه داشته باشد. نباید احساس کند که اندام جنسی ناقص یا اشتباهی دارد؛ یعنی نباید اثری از مرحلۀ آلتی یا عقدۀ اختگی در او باقی مانده باشد. (ص. ۴۳)

بالینت اذعان می‌کند که هیچ مورد ایده‌آلی وجود ندارد که در آن این موانع به‌طور کامل برطرف شده باشند. با‌این‌حال، تداوم این ویژگی‌ها، به‌ویژه زمانی که شدت بالایی دارند، می‌تواند توانایی عشق‌ورزیدن را مختل کند. فهرست بالینت بیشتر بر پایۀ نظریۀ رانه و طرح روان‌جنسیِ کلاسیک (یعنی مراحل دهانی، مقعدی، آلتی، ادیپی) استوار است. در مقابل، معیارهایی که کرنبرگ (۱۹۷۴) و شسگه-اسمیرگل (۱۹۸۵) مطرح کرده‌اند، تأکید بیشتری بر ظرفیت‌های «ایگو» دارند. این دو رویکرد با هم در تضاد نیستند، بلکه مکمل یکدیگرند چون در اغلب مواردی که در درمان با آن‌ها مواجه می‌شویم، مسائل مربوط به تثبیت رانه‌ها و نقص‌های ایگو هم‌زمان وجود دارند. البته برای اهداف آموزشی می‌توان به‌طور موقت میان دو نوع «فقدان عشق ناشی از کمبود» و «فقدان ‌عشق ناشی از تعارض» تمایز قائل شد.

 

فقدان ‌عشق ناشی از کمبود

در زندگی روزمره و در محیط‌های درمانی، بارها با افرادی مواجه می‌شویم که نه عاشق کسی هستند و نه احساس می‌کنند کسی آن‌ها را دوست دارد. این افراد غمگین به‌نظر می‌رسند و نوعی بدبینی عمیق درون‌شان موج می‌زند. چشم‌های‌شان نمی‌درخشد، بلکه نگاهی خالی یا بی‌روح دارند. این افراد کمبودهایی هم در توانایی همدلی، دلسوزی و اعتماد بنیادین به دیگران‌ دارند. آن‌ها نمی‌توانند با دیگران رابطۀ نزدیکی برقرار کنند. فاقد خودانگیختگی‌اند و تعاملات بین‌فردی‌شان را صرفاً براساس واقعیت و خیلی خشک جلو می‌برند. همچنین، توانایی «ارزش‌گذاشتن بیش‌ازحد به مسائل جنسی» (به تعبیر فروید، ۱۹۲۱) و «آرمانی‌سازی» (بر اساس دیدگاه برگمن، ۱۹۸۰ و کرنبرگ، ۱۹۷۴) را ندارند؛ دو عنصری که برای عاشق‌شدن ضروری هستند. آن‌ها در ارزیابی دیگران بیش‌از‌حد واقع‌بین هستند و نمی‌توانند چشم‌پوشی‌هایی را که برای آرمانی‌سازی دیگری لازم است در خود ایجاد کنند. نشانه‌های جنسی درونی این افراد محو شده و این حالت گاهی پشت ظواهر معمولی پنهان می‌ماند. اغلب آن‌ها مجرد هستند و به خودارضایی با خیال‌پردازی‌های تکراری و بی‌روح روی می‌آورند. حتی اگر ازدواج کرده باشند، میل جنسی ندارند و در زندگی زناشویی‌شان عین ربات یک سری کارها را انجام می‌دهند، بی‌آنکه واقعاً درگیرِ رابطه شوند.

از منظر پویشی، ناتوانی این افراد در عاشق‌شدن ریشه در «فعال‌نشدن شهوانیتِ اولیه» دارد (به نقل از کرنبرگ در اختَر، ۱۹۹۱، ص. ۷۵۱)؛ مسئله‌ای که با نبودِ اعتماد پایه و ناتوانی در حفظ آرمانی‌سازیِ دیگران همراه است. ارتباط با دیگران در این افراد عواطفی را برمی‌انگیزد که شدت این عواطف برای «ایگوی» پر از کاستی‌شان بیش‌ازحد تحمل است. پیشینۀ رشدی این افراد نیز معمولاً نشان می‌دهد که سابقه‌ای از تروماهای کودکی شدید و حل‌نشده دارند. آزار جسمی و جنسی، ترک‌شدن از سوی والدین (به‌علت طلاق یا مرگ)، و بی‌توجهی عمیق به نیازهای اساسی «ایگو» و «بازتاب‌دهی» از همان سال‌های نخستین زندگی با این افراد بوده است. (کِیسمِنت، ۱۹۹۱).

این افراد اغلب شخصیت‌هایی با ویژگی‌های شدید اسکیتزوئید، پارانوئید، مازوخیستی یا ضد‌اجتماعیِ گسسته دارند. آن‌ها دیگر در جست‌وجوی عشق بیرونی نیستند و به‌نظر می‌رسد کاملاً از یافتن شریک عاطفی ناامید شده‌اند. حتی از نداشتن عشق هم شکایتی ندارند، و در عوض با توجیهات عقلانی‌ای نظیر سن، وضعیت مالی یا غیره، دیدگاهی بدبینانه را برگزیده‌اند. آن‌ها این موضع تسلیم‌شده را «واقع‌گرایانه» می‌نامند. اما اگر رابطه‌ای عمیق‌تر با آن‌ها برقرار شود، خواهیم دید که پشت این ظاهر خویشتن‌دارانه، همچنان اشتیاقی برای عشق‌ورزیدن وجود دارد؛ و اگر نیاز به عشق هم نداشته باشند، دست‌کم نیاز به تغذیۀ عاطفیِ منفعلانه و مراقبت‌شدن در آن‌ها زنده است. در این زمینه، نوشته‌های فِربِرن (۱۹۵۲) و گانتریپ (۱۹۶۹) دربارۀ میل‌های پنهان افراد اسکیتزوئید به ‌ذهن‌مان می‌آید. البته خیلی قبل‌تر از آن‌ها، امیل کرِچمِر (۱۹۲۵)، روان‌پزشک توصیفی توبینگن، دریافته بود که افراد اسکیتزوئید همیشه حساسیت روانی دارند، هرچند میزان بروز بیرونی آن تفاوت زیادی دارد. او تأکید کرده بود:

… حتی در نیمی از موارد ما که عمدتاً افرادی سرد و فاقد واکنش‌های عاطفی هستند، به‌محض اینکه با چنین افراد اسکیتزوئیدی ارتباطی نزدیک و شخصی برقرار می‌کنیم، اغلب درمی‌یابیم که پشت این ظاهر بی‌عاطفه و بی‌احساس، در درونی‌ترین پناهگاهِ وجودشان یک هستۀ شخصیتی لطیف با حساسیت بالای عصبی و بسیار آسیب‌پذیر نهفته است؛ هسته‌ای که به درون عقب‌نشینی کرده و به‌شکل آشفته باقی مانده است. (ص. ۱۵۳)

این نوع عقب‌نشینی ناشی از ناامیدی‌های مکرر در جست‌وجوی عشق در دوران کودکی است. در نتیجه، در بزرگسالی، دیگر اعتقادی برای پیگیری عشق در آن‌ها باقی نمی‌ماند. عشق‌ورزی فعال را به‌راحتی کنار می‌گذارند، اما حتی احساسِ دوست‌داشته‌شدن هم کار ساده‌ای نیست. این احساس پیش‌نیازهای ‌ساختار روانی خاص خودش را دارد. به اعتقاد مور و فاین (۱۹۹۰)، «برای اینکه فرد بتواند احساس دوست‌داشته‌شدن کند “ثباتِ خود” و “نارسیسم ثانویۀ سالم” دو مورد ضروری هستند» (ص. ۱۱۳). در واقع، برای تجربۀ عشق، چندین ظرفیت ایگو لازم است، از جمله: ۱) توانایی داشتن فروتنی و احساس قدردانی؛ ۲) توانایی درک ارزشمندی دیگری و در نتیجه احساس رشک نسبت به او؛ ۳) توانایی کنارگذاشتن نگاه بدبینانه به جهان و کنار‌گذاشتن خودانگارۀ مازوخیستی کودکِ محروم؛ ۴) توانایی کنار‌گذاشتن دیدگاه همه‌توانی کودکانه و توانایی رضایت‌داشتن از یک زندگی به حد کافی خوب و ناکامل؛ ۵) توانایی تن‌دادن به دلبستگی که هم‌زمان احساس آسیب‌پذیری نسبت به جدایی و فقدان را نیز در پی دارد؛ ۶) توانایی تجربۀ احساس گناه، چرا که حتی در بهترین شرایط هم میزانی پرخاشگری نسبت به معشوق در درون فرد وجود دارد.

بسیاری از افراد نارسیست، پارانوئید یا اسکیتزوئید فاقد این ظرفیت‌ها هستند و به همین دلیل نمی‌توانند احساس دوست‌داشته‌شدن را تجربه کنند. افکار تاریک شخصیتِ «بن» در رمان مردی که دیر آمد از لوئیس بگلی (۱۹۹۳) به‌خوبی تداعی‌کنندۀ این وضعیت است.

طبق یکی از استعاره‌های رایج روان‌کاوی، می‌توان گفت که افرادی مثل «بن» دیدشان مخدوش است، نه اینکه بازتاب آینه‌ای نداشته باشند! این وضعیت آن‌ها را از دیدن بازتابِ لیبیدوییِ خودشان در رفتارهای تأییدآمیز دیگران محروم می‌کند. به زبان ساده، آن‌ها مورد محبت قرار می‌گیرند، اما احساس دوست‌داشته‌شدن نمی‌کنند.

 

فقدان ‌عشق ناشی از تعارض

افراد این دسته درظاهر به گروه قبلی شباهت دارند، اما از درون متفاوت‌اند. آسیب‌شناسی روانی آن‌ها نه از «کمبود» (یعنی نه اینکه ندانند چگونه باید عشق بورزند)، بلکه از «تعارض» (یعنی بلاتکلیفی در عشق‌ورزیدن یا عشق نورزیدن) سرچشمه می‌گیرد. منابع این تعارض متفاوت‌اند: از اضطراب‌های روان‌پریشانه (کلاین، ۱۹۲۷، ۱۹۳۰) گرفته تا اضطراب‌هایی با ساختار نمادین‌تر و اضطراب‌های نوروتیک با منشأ اُدیپی (فروید، ۱۹۲۶). در سمت روان‌پریشانۀ این طیف، افراد اسکیتزوئیدی قرار دارند که از واگذارکردن خودشان به یک رابطۀ عاطفی به‌شدت وحشت‌زده‌اند؛ آن‌ها حتی پس از کوچک‌ترین تماس عاطفی با دیگران، احساس تهی‌شدن می‌کنند، مخصوصاً اگر آن تماس، مستلزم دلبسته‌شدن به دیگری باشد (فربرن، ۱۹۵۲). درعین‌حال، از این هم می‌ترسند که هیچ‌گاه نتوانند کسی را پیدا کنند که دوستش داشته باشند. آن‌ها مدام بین دو قطب «دوراهیِ نیاز و ترس» در نوسان‌اند (برنهام، گلَداستون و گیبسون، ۱۹۶۹) و رابطه‌های انسانی‌شان از نوعی «برنامۀ آمد و رفت» پیروی می‌کند (گانتریپ، ۱۹۶۹). اغلب، برای گریز از وحشتِ «طردشدن» و «بلعیده‌شدن» هم‌زمانِ، قید عشق‌ورزی را به‌کلی می‌زنند. مشکل دیگر، رشک ناهشیاری ا‌ست که نسبت به ابژۀ عشق بالقوه‌شان به ‌وجود می‌آید چرا که وقتی او معشوق را دوست دارد، گویی معشوق دارد منابع لیبیدویی را دریافت می‌کند که خود فرد طالب آن‌هاست (کلاین، ۱۹۴۰). در چنین شرایطی، ناتوانی در عاشق‌شدن همچون یک مکانیسم دفاعی علیه رشک عمل می‌کند. [یعنی ناهشیار فرد، برای اینکه با احساس رشکش روبه‌رو نشو و رنج نکشد، اصلاً اجازه نمی‌دهد که او عاشق شود.]

افرادی که از روی ترس از عشق فاصله می‌گیرند اغلب در کودکی با بی‌توجهی مزمن نسبت به نیازهای وابستگی‌شان روبه‌رو بوده‌اند. آن‌ها شبیه به «کودک ناخواندۀ»‌ فرنتسی (۱۹۲۹) هستند، کودکی که نه به دیگران اعتماد دارد و نه به قابلیت احیاکنندۀ زندگی. زمانی که با ابراز عشق و پذیرش از سوی دیگران مواجه می‌شود، باورش نمی‌شود و آن افراد را ساده‌لوح و گمراه می‌پندارد. اغلب، این ناتوانی (یا امتناع) در پذیرش عشقی که به سمتش روانه می‌شود، با نوعی ناتوانی از لذت‌بردن از همۀ جنبه‌های زندگی‌شان همراه است. افراد آگاه‌تر این گروه ممکن است از گذشتۀ تلخ و فاقد ‌عشق خود باخبر باشند و صریحاً اعلام کنند که دچار یک نقص دائمی در توانایی پذیرش عشق هستند. آن‌ها می‌گویند نداشتن تجربۀ عشق در دوران کودکی، آن‌ها را از الگوی اولیۀ حضور در یک رابطۀ عاشقانه محروم کرده است. ممکن است در چنین ادعاهایی اندکی حقیقت وجود داشته باشد، اما به احتمال زیاد، هر نشانه‌ای از عشق در درون این افراد حرص و ولعی را برمی‌انگیزد که در پی آن، ترس شدیدی از طردشدن و تجربۀ دوبارۀ رهاشدگی به دنبال می‌آید. این ترس آن‌ها را وادار می‌کند که عشق را پس بزنند.

البته آسیب‌شناسی روانی خفیف‌تر هم می‌تواند در ایجاد موانع برای عشق‌ورزیدن نقش داشته باشد. تثبیت‌شدن در مرحلۀ ادیپ، که ناشی از مواجهۀ زودهنگام و تأثیرگذار با صحنۀ نخستین (مشاهدۀ رابطۀ جنسی والدین) و همچنین مزاحمت‌های تحریک‌کنندۀ منحرفانۀ مقعدی در دوران آموزش توالت رفتن می‌تواند به شکل‌گیری سازمان شخصیتی وسواسی منجر شود. در چنین مواردی، ظرفیت‌های فرد برای ابراز محبت، دلسوزی، حفظ فاصلۀ مناسب و تحریک جنسی به‌شدت آسیب می‌بیند، آن هم به‌واسطۀ اضطراب شدید اخته‌شدن و نیز گرایش ناهشیار به تبدیل تجربۀ جنسی به زبان «دنیای مقعدی» (به تعبیر شسگه-اسمیرگل، ۱۹۸۴)؛ یعنی دنیای روانی متشکل از «پاکی»، زیبایی‌شناسی کاذب و انکار تفاوت‌های اندام جنسی. در نتیجه، عشق‌ورزیدن فعال در این افراد در سطح بالاتر موجب اضطراب شدید سوپرایگو می‌شود و در سطح پایین‌تر به قطع ارتباط با دیگری می‌انجامد. بنابراین، دفاع روانی آن‌ها این است که به‌کلی عشق را کنار بگذارند و به زندگی‌ای منظم، ریاضی‌وار و پر از مناسک و روزمرگی پناه ببرند.

 

جمع‌بندی و ایده‌های تکمیلی

توصیف‌های پیشین از انواع فقدان عشق، چه ناشی از ناتوانی و چه ناشی از تعارض درونی، نشان می‌دهد که این دسته‌بندی‌ها فقط درمورد اشکال افراطی این بیماری کاربرد دارند. در بیشتر موارد، آسیب‌شناسی روانی در این حوزه آمیزه‌ای از هر دو نوع است. همین امر در مورد جنبه‌های فعال و منفعل این پدیده نیز صدق می‌کند. اغلب، «ناتوانی در دوست‌داشتن» با «ناتوانی در احساس دوست‌داشته‌شدن» هم‌زمان وجود دارند. ممکن است در یک مورد، یکی از این دو جنبه آشکارتر باشد، اما دیگری نیز دیر یا زود خودش را نشان می‌دهد. در چارچوب مفهوم «تکمیل آینه‌وار خود» (باخ، ۱۹۷۷)، خودِ ناتوان از دوست‌داشتنْ خودِ دوست‌داشته‌نشده را پنهان می‌کند، یا برعکس.

نکتۀ قابل توجه دیگر این است که ذهن در غیاب عشق، به دنبال ارضاهای جایگزین می‌گردد. یکی از این منابع لذت اتکای مغرورانه به خود است، به‌ویژه اگر با «نارسیسم اخلاقی» (گرین، ۱۹۸۶) همراه باشد. اما در موارد وخیم‌تر، با افرادی روبه‌رو هستیم که از درون به یک «مادر مرده» پیوند خورده‌اند (گرین، ۱۹۸۰)، یعنی به یک تصویر درون‌فکنی‌شدۀ مادری که هیچ محبت، دلسوزی، آرامش یا تغذیۀ روانی به کودک خود نمی‌داده است. چنین افرادی از درون هیچ عشقی به خود ندارند. آن‌ها این حضور درونی بی‌رحم و سنگدل را برونی‌سازی می‌کنند، در نتیجه، در دنیای بیرون هم قادر به یافتن عشق نخواهند بود.

وجود آن‌ها اسیر رنجی تهی و مازوخیسمی فاقد خیال‌پردازی است. آن‌ها نسبت به نشانه‌های محبت‌آمیز افرادی که در زندگی‌شان هستند کورند و نمی‌توانند خود را از بند وفاداری به «مادر مردۀ» درون‌شان رها سازند. هر تلاشی برای فاصله‌گرفتن از این اسارت ترس عمیقی در آن‌ها برمی‌انگیزد، چرا که در اعماق وجودشان هنوز امیدوارند که «کسی…» _ همان مادر مرده _ دوباره جان بگیرد و بتوانند زندگی را از همان نخستین گام‌ها از نو آغاز کنند. (اختر، ۱۹۹۶)

در مقابل این افراد، کسانی قرار دارند که از «سندروم نارسیسم بدخیم» (کرنبرگ، ۱۹۸۴) رنج می‌برند. این سندروم چند ویژگی‌ دارد: ۱) اختلال شخصیت نارسیستی، ۲) رفتارهای ضداجتماعی، (۳) سادیسم همساز با ایگو، و ۴) نگرشی به‌شدت پارانوئیدی نسبت به دنیا. چنین افرادی توانایی‌های ویرانگر و خودباوری بی‌رحمانه‌شان را آرمانی می‌کنند (روزنفلد، ۱۹۷۱) و هر نشانی از محبت را ناپاک می‌دانند و تخریبش می‌کنند تا آن برتری سرد و تحقیرآمیز نسبت به دیگران را در خودشان حفظ کنند. آن‌ها مهربانی را به سخره می‌گیرند و نفرت را ستایش می‌کنند. برای همانندسازی کامل با جنبۀ ویرانگر و همه‌توان خودشان و با ابژه‌های «بد» درونی‌شان، بخش‌های سالم و محبت‌آمیز خودشان را که ممکن است خدای نکرده وابستگی و دلبستگی ایجاد کنند از بین می‌برند. در میان این گروه، افرادی هستند که کمتر آسیب‌ دیدند و از اسارت درونی خودشان آگاه‌اند، اما باور دارند که کاری از دست کسی _ حتی خودشان _ برنمی‌آید تا این پیوند فاستی را بگشاید. یکی از شخصیت‌های رمان چنین است دنیا اثر آلن ویلیس (۱۹۹۴) به‌خوبی این دوراهی را بیان می‌کند:

من اجازه نمی‌دهم که زندگی ابهام داشته باشد یا دقیق نباشد، نمی‌گذارم که زندگی‌ام هیچ الگویی نداشته باشد. خطا و خنده و لغزش را کنار می‌زنم، و با این کار، امید به بهبود، و به نجات را از میان می‌برم. آن‌ها را با خودم به ژرفای یأس می‌کشانم. یأس خودم! این است راز ماجرا! اگر نتوانم وادارشان کنم که دوستم بدارند… اما آن‌ها دوستم دارند! کلارا دوستم دارد! پس مشکل کجاست؟ اگر نتوانم از دل‌شان راهی بجویم که ترسم را آرام کند تا عشق را بپذیرم، آن‌گاه آنان را نیز با خودم در چشم‌انداز مطلق و گریزناپذیر شر فرو می‌برم_ آری، همین است! چقدر من نفرت‌انگیزم! (ص ۱۲۵)

 

این گرایش سادومازوخیستی گاه در ذهن فرد تحسین‌برانگیز می‌شود. در نتیجه، او «انتخاب» می‌کند که زندگی‌ای پر از بی‌اعتمادی و انزوا داشته باشد و هرگونه دلبستگی‌ را تحقیر کند. در مواقع دیگر، نارسیسم نمی‌تواند به پرخاشگری‌ای که در این نگرش‌ها وجود دارد بپیوندد. در ادامه، رنجی آشکارتر پدیدار می‌شود. سرزدن به سایت‌های همسریابی، تنها نشستن در کافه‌ها و امیدواربودن به برخوردهای اتفاقی، اندکی شعلۀ امید را زنده نگه می‌دارد، اما او در خلوت‌ترین گوشه‌های وجودش، به‌خوبی می‌داند که گم شده است و به کمک نیاز دارد.

 

دلالت‌های درمانی

شرحی که تا اینجا از انواع مختلف بیمارانی که دوست داشته نشدند و توانایی دوست‌داشتن ندارند زمینه‌ را برای گوش‌دادن حساس و هم‌آهنگ در موقعیت بالینی فراهم می‌کند. این نوع تشخیص روان‌پویشی و ساختاری به درمانگر کمک می‌کند تا بهتر با دشواری‌های بیمارانش همدلی کند، موانع موجود در مسیر عشق‌ورزی و پذیرش عشق را تشخیص دهد، و تفسیرهای دقیق‌تر و مؤثرتری ارائه کند. بااین‌حال، سه نکته را باید در نظر داشت:

  • ‌ نخست اینکه احساس دوست‌داشته‌نشدن و ناتوانی در عشق‌ورزیدن اغلب با هم هستند. بنابراین، درمانگر باید همواره به پیچیدگی و ترکیبی‌بودن این پدیده‌ها آگاه باشد و از کنار‌گذاشتن زودهنگام دامنۀ فرضیه‌ها خودداری کند.
  • ‌ دوم، باید به یاد داشت که محرومیت از عشق در دوران کودکی خلئی ساده در روان کودک به‌جا نمی‌گذارد که بعدها بتوان آن را با عشق دوران بزرگسالی پُر کرد. این وضعیت مانند کمبود یک مادۀ مغذی نیست که بعدها با تأمین آن جبران شود، بلکه شبیه آسیبی مزمن به یک سیستم است که در نتیجۀ آن، مسیرها و ساختارهایی معیوب شکل گرفته‌اند. محرومیت از عشق در کودکی مجموعه‌ای درهم‌تنیده از احساسات و خیال‌پردازی‌ها را به‌وجود می‌آورد: رنج روانی، نفرت، خیال‌پردازی‌های انتقام‌جویانه، حرص، تردید به خود، فقدان احساس حق‌داشتن سالم، و چسبندگی مازوخیستی به ابژه‌های درونی بد. عشقی که در بزرگسالی عرضه می‌شود نمی‌تواند به‌سادگی از این تودۀ هیجانی عبور کند؛ چنین عشقی کمکی نمی‌کند. برای حل این مشکل فقط به فرایند تفسیر تدریجی، چه درون فرایند انتقال و چه بیرون از آن، نیاز است.
  • ‌ مورد سوم که شاید در تناقض با آنچه گفته شد باشد این است که بیمار باید بتواند در مدت زمان کافی و در سطوح گوناگون، ثبات رابطۀ درمانی و احساس امنیتِ ناشی از درک‌شدن را تجربه کند (آماتی-مهلر و آرجنتیری، ۱۹۸۹، ص. ۳۰۳). تحلیل‌گر باید در دوره‌ای بسیار طولانی صبر و شکیبایی‌ای داشته باشد که بسیار بیشتر از حد معمول است. روند تحلیل نباید با تفسیرهای شتاب‌زده پیش برود، حتی اگر تفسیرها درست باشد، چون ممکن است چنین تفسیرهایی به‌عنوان دخالتی نابجا یا تلاشی برای بی‌اعتبارکردن رنج بیمار تلقی شوند، و درنتیجه، به‌جای تسریع درمان، روند آن را کندتر کنند (بالینت، ۱۹۶۸، ص. ۱۸۲).

آنچه از بخش‌های پیشین به‌روشنی نمایان می‌شود این است که برای درمان بیمارانی که یا احساس می‌کنند دوست‌داشتنی نیستند، یا اساساً توان عشق‌ورزیدن ندارند، ترکیبی بهینه و منحصربه‌فرد از «نگه‌داری (holding) و تفسیر» ضروری است. به‌نظر می‌رسد که درمانگر نه‌تنها باید تکنیک مناسبی در اختیار داشته باشد، بلکه شاید مهم‌تر از آن، باید نگرش و رویکرد درستی نیز داشته باشد. همین موضوعِ نگرشْ پرسش‌های پیچیده‌ای را پیش می‌کشد: آیا چیزی به اسم عشق درمانگر به بیمار واقعاً وجود دارد؟ اگر هست، از چه نوعی است؟ آیا می‌توان آن را ابراز کرد؟ چگونه؟ و در صورت ابراز، چه فواید یا خطراتی ممکن است داشته باشد؟ آیا فقط عشق غیرشهوانی قابل ابراز است یا ممکن است ابراز احساسات شهوانی نیز در بستر درمان سودمند باشد؟ این‌ها تنها بخشی از پرسش‌هایی هستند که در این زمینه مطرح‌اند و پژوهش‌هایی که به بررسی این پرسش‌ها پرداخته‌اند از آغاز روان‌کاوی تاکنون، به‌ویژه در دهه‌های اخیر، به‌طور چشم‌گیری افزایش یافته‌اند. آنچه در ادامه می‌آید مروری مختصر بر این بحث است.

اگرچه فروید در بستری ادبی از «نیروی شفابخش عشق» سخن گفت (۱۹۰۷a، ص. ۲۲) و پذیرفته بود که «درمان ما درمان‌ ازطریق عشق است» (۱۹۰۷a، به نقل از نونبرگ و فدرن، ۱۹۶۲، ص. ۱۰۱)، اما در مقالات مربوط به فنون درمانی، بر «بی‌طرفی و «پرهیز» تأکید داشت. او حتی تا این حد پیش رفت که گفت درمانگر نباید از «سرِ مهر و محبت» به بیمار چیزی ببخشد که یک انسان ممکن است از انسانی دیگر انتظار داشته باشد. استعاره‌هایی چون «جراح» یا «آینه» که فروید به کار می‌برد تصویر درمانگری بدون احساس را تثبیت می‌کرد که جز تفسیر، چیز دیگری در اختیار بیمار نمی‌گذارد. اینکه خود فروید بارها این «قواعد» را زیر پا گذاشت و با بیمارانش رفتاری انسانی‌تر داشت هرگز به موضع رسمی او دربارۀ تکنیک درمان نفوذ نکرد.

اما به‌سرعت اختلاف‌نظرهایی نسبت به این دیدگاه شکل گرفت. شاندور فرنتسی، از نخستین شاگردان فروید که چه از لحاظ فرهنگی و چه از نظر شخصیتی با او تفاوت‌های زیادی داشت، بر اهمیت تجربۀ پذیرش کامل و بی‌قیدوشرط در قلب فرایند درمان تأکید می‌کرد، و آن را در مقابل تأکید صرف بر بینش حاصل از تفسیر قرار می‌داد (فرنتسی، ۱۹۱۱، ۱۹۲۸، ۱۹۳۰، ۱۹۳۱). او در درمان می‌کوشید تا تروماهای کودکی را دوباره فعال کند تا این‌بار، با فراهم‌کردن فضایی مملو از اعتماد و عشق که پیش‌تر در دسترس کودک نبود پاسخی تازه و شفابخش به آن تروماها داده شود (برای بررسی جامع‌تر، رجوع کنید به هاینال، ۲۰۰۲). در ادامۀ همین مسیر، مایکل بالینت _که خود توسط فرنتسی تحلیل شد _ در سال ۱۹۵۳ کتابی منتشر کرد با عنوان عشق اولیه و تکنیک روان‌کاوی. بالینت تأکید داشت که مراحل اولیۀ رشد شخصیت اساساً حول محور جست‌وجوی عشق شکل می‌گیرد. دیدگاه او برخلاف دیدگاه سنتی روان‌کاوی بود که براساس آن رشد شخصیت حاصل شکوفایی اپی‌ژنتیک تدریجی غرایز (مثل مراحل دهانی، مقعدی، آلتی) است.

او می‌گوید که «هدف اولیه و جاودانۀ تمام روابط ابژه‌ای همان آرزوی اولیه است: من باید بدون هیچ قید و شرطی، و بدون هیچ انتظاری برای جبران، دوست داشته شوم» (ص. ۲۴۷). هنگامی که این نیاز دوران کودکی برآورده نشود، نارسیسم و پرخاشگری هدایت روان فرد را برعهده می‌گیرند. درنتیجه، تکنیک درمانی باید به گونه‌ای باشد که تحلیل‌گر بتواند این پدیده‌های واپس‌روانه را تاب بیاورد، بیمار را بپذیرد و دوست داشته باشد، و شرایطی فراهم کند تا بیمار فرصتی برای تجربۀ «آغازی دوباره» بیابد.

از زمان جدایی فرنتسی و بالینت از الگوی سخت‌گیرانۀ «پرهیز» در تکنیک روان‌کاوی فرویدی، شکافی در نگاه به «نقش تحلیل‌گر در فرایند درمان» شکل گرفت که با گذر زمان ژرف‌تر نیز شده است. درحالی‌که طرفداران رویکرد «کلاسیک» (برای نمونه، برنر ۱۹۵۵ و ۱۹۷۶؛ بوش ۲۰۰۴؛ گری ۱۹۹۴) همچنان بر روند تفسیر دقیق، گام‌به‌گام و با دقت تمرکز دارند، کسانی که از رویکرد «ملایم‌تر» فرنتسی و بالینت حمایت می‌کنند نگاه متفاوتی دارند. گرینسون (۱۹۵۸) و استون (۱۹۶۱) به واژۀ «بی‌طرفی»، صفت‌هایی مانند «پرشور» و «مهربان» افزودند. راکر (۱۹۶۸) تأکید داشت که تحلیل‌گر برای انجام مؤثر روان‌کاوی، باید عشقی از نوع عشق والد به فرزند نسبت به بیمارش داشته باشد. لئوالد (۱۹۶۰، ۱۹۷۰) بر این باور بود که بررسی ژرف حقیقت نیازمند عشقی واقعی است؛ او معتقد بود که تحلیل‌گر باید دیدگاهی حمایتگرانه و تأییدآمیز نسبت به ظرفیت‌های بیمار خود داشته باشد. شفر (۱۹۸۳) از «نگرش قدردانی» تحلیل‌گر نسبت به بیمار سخن گفت. فاکس (۱۹۹۸) نیز اصطلاح «انتقال متقابل مثبت و بی‌اشکال» را برای اشاره به احساسات محبت‌آمیزی نسبت به بیمار به کار برد که از نظر حرفه‌ای مناسب و از نظر شخصی با ایگوی تحلیل‌گر هم‌ساز هستند. مفاهیم مشابه دیگری نیز از آن زمان تاکنون مطرح شده‌اند (برای مرور و نقدی جامع، نگاه کنید به فریدمن، ۲۰۰۵).

کوپر (۱۹۸۸) این کشمکش میان دو قطب «پرهیز» و «محبت» در تکنیک تحلیلی را مقایسه کرد با دو نظریۀ بنیادین استراچی (۱۹۳۴) و لئوالد (۱۹۶۰) دربارۀ عملکرد درمانی روان‌کاوی. چند سال قبل هم در شمارۀ ویژۀ مجلۀ پژوهش روان‌کاوانه که به موضوع عشق تحلیلی اختصاص داشت، المان (۲۰۰۷) به رابطۀ دیالکتیکی میان عشق تحلیلی و حل‌وفصل انتقال پرداخت. او معتقد بود که این دو یکدیگر را تقویت می‌کنند:

به‌تدریج، با شکل‌گیری عشق میان تحلیل‌گر و تحلیل‌شونده، گسست‌هایی که در چرخه‌های انتقالی رخ می‌دهند آسان‌تر تحمل می‌شوند. با تقویت بیشتر این عشق، بقای رابطۀ‌ تحلیلی دیگر یک مسئلۀ حیاتی نیست. افزون‌بر‌این، گسست‌های ضروری‌ای که در گذار از یک چرخۀ انتقالی به چرخۀ بعدی پیش می‌آیند نیز آسان‌تر تاب آورده می‌شوند. پشت‌سرگذاشتن هر یک از این گسست‌ها اعتماد تحلیلی را افزایش می‌دهد و پیوند عاطفی میان تحلیل‌گر و تحلیل‌شونده را عمیق‌تر می‌سازد. (ص. ۲۴۶)

جرارد (۲۰۱۱) هم احساس مشابهی را بیان می‌کند. او می‌گوید:

«تا زمانی که در دل درمانگر لحظاتی از عشق به بیمار حس نشود، بیمار توانایی رشد کامل را نخواهد داشت. به‌گمان من، تنها وقتی می‌توانیم به نتیجه‌ای واقعاً مثبت در کارمان امید داشته باشیم که بیمار بتواند عمیق‌ترین احساسات عاشقانۀ ما را برانگیزد (نه صرفاً همدلی).» (ص. ۵۱)

اگرچه جرارد و المان تعریف دقیقی از «عشق» مورد نظرشان ارائه نمی‌دهند، اما سایر بخش‌های نوشته‌های‌شان نشان می‌دهد که این عشق بیشتر به معنای مراقبت و محبت والدین _ به‌ویژه مادر _ است. تقریباً تمامی نوشته‌های موجود در این حوزه همین نوع عشق را مدنظر دارند. اما سلنزا (۲۰۱۴) در این زمینه استثناست؛ او به «ممنوع‌ترین» شکل عشق در روان‌کاوی، یعنی انتقال متقابل شهوانی تحلیل‌گر نسبت به بیمار، می‌پردازد. او در مواجهه با مسئلۀ حساس بیان احساسات انتقال متقابل شهوانی، مجموعه‌ای از اصول راهنما را پیشنهاد می‌دهد: ۱) بیمار باید پیش از هرچیز، حدس بزند که تحلیل‌گر احساسات شهوانی او را برمی‌گرداند؛ ۲) بیمار باید تا حدی رشد کرده باشد که بتواند تأثیر خود بر دیگران را تشخیص دهد و دیگر چندان نیازمند تأیید کلامی از سوی آن‌ها نباشد؛ ۳) ابراز احساسات تحلیل‌گر باید در قالب حالت «انگار که» باقی بماند، به‌گونه‌ای که مرز میان واقعیت عینی و نمادین حفظ شود؛ ۴) این تبادل می‌تواند بر جنبۀ متقابل تجربۀ تحلیلی تأکید کند، اما نباید به قیمت فداکردن عدم‌تقارن ذاتیِ کار تحلیلی تمام شود؛ ۵) افشای احساسات انتقال متقابل شهوانی نباید برای رفع بن‌بست درمانی صورت گیرد؛ ۶) پیش از انجام چنین مداخله‌ای، باید با سوپروایزر بالینی، همکار، مشاور یا گروه همکاران مشورت کرد.

با‌این‌حال، انتقال متقابل شهوانی شدیدی که نیازمند توجه جدی است فقط در مواجهه با بیمارانی شکل می‌گیرد که کم‌وبیش اغواگر، شهوانی یا «دوست‌داشتنی» هستند. اما بیمارانی که موضوع اصلی این مقاله‌اند افرادی هستند که فاقد عشق‌اند و ظرفیت دوست‌داشتن را ندارند و واکنش انتقال متقابل شهوانی را در درمانگر برنمی‌انگیزند. و این موضوع ما را به مسئلۀ نهایی می‌رساند: دقیقاً همان بیمارانی که نمی‌توانیم دوست‌شان بداریم _ حالا به‌دلیل نیازهای مازوخیستی‌شان، حملات سادیستی و آزارگرانه‌شان به ‌درمانگر، یا نارسیسم شدید _ همان‌هایی هستند که بیش از هر کسی به عشق ما نیاز دارند. در اینجا، به‌طور کامل به ایده‌های فرنتسی (۱۹۲۹) بازمی‌گردیم که می‌گفت بیماری که در دوران کودکی‌اش با محرومیت شدید و مزمن مواجه بوده:

…باید برای مدتی اجازه یابد مانند یک کودک رفتار کند. این دقیقاً شبیه همان چیزی است که آنا فروید اسم آن را «مرحلۀ پبیش‌درمان» در کودکان گذاشته بود و آن را لازم می‌دانست. از طریق این زیاده‌روی، بیمار برای نخستین بار واقعاً اجازه می‌یابد بی‌مسئولیتی دوران کودکی را تجربه کند، و این به‌معنای ورود به تکانه‌های مثبت زندگی و انگیزه برای آینده است. تنها پس از این مرحله می‌توان با احتیاط وارد آن دسته از محرومیت‌هایی شد که معمولاً در تحلیل‌های روانکاوانه مطرح‌اند. (ص. ۱۰۶)

 

جمع‌بندی

در این مقاله به موضوع مهم عشق و پیامدهای فقدان آن بر ذهن انسان پرداختم. نگاهی انداختم به پژوهش‌های روان‌کاوانه درباب عشق رمانتیک، و بیماری‌هایی که بر اثر دوست‌نداشتن و دوست داشته‌نشدن پدید می‌آیند. با بررسی گام‌به‌گام روان‌پویشیِ این وضعیت‌ها به راهبردهای فنی لازم برای مواجهه با آن‌ها در جریان روان‌کاوی و روان‌درمانی رسیدم. اگرچه این حوزه‌ها دغدغۀ اصلی من نیستند، اما به عوامل سن، جنسیت و فرهنگ نیز توجه داشتم.

در پایان اجازه دهید یک بار دیگر بر نقش نیرومند عشق در مراقبت‌کردن، حفظ پایداری و غنای زندگی‌مان  تأکید کنم. درواقع، عشق است که به ما توان تحمل ناامیدی‌ها را بدون سقوط به ورطۀ یأس می‌دهد. عشق است که سبب می‌شود بتوانیم کاستی‌های دیگران (و خودمان) را نادیده بگیریم. عشق محرک کنجکاوی شناختی ماست، و انگیزۀ دغدغه‌مندی ما برای نسل‌های آینده و برای سیاره‌ای که در آن زندگی می‌کنیم (اریکسون، ۱۹۵۰).
عشق است که به ما این توانایی را می‌دهد که به چیزهایی که دست‌یافتنی نیستند دل نبندیم، و در زندگی احساس همه‌توانی نداشته باشیم. عشق است که لطافت را در وجود ما نسبت به کودکان، سالمندان، بیماران، درختان، رودها و جانداران کوچک و بزرگ پدید می‌آورد. عشق است که ما را به دانشجویانی خوب، هنرمندانی خلاق، پزشکانی دلسوز و شاعرانی توانمند بدل می‌سازد. کمبود یا فقدان کامل عشق همواره برای ذهن انسان ویرانگر است. ممکن است از بیرون ظاهراً زنده بمانیم یا حتی به موفقیت‌هایی برسیم، اما قلبی که از مهر خالی مانده شب‌ها بی‌صدا اشک می‌ریزد.

 بی‌تردید، برخی انسان‌های شکیبا فقدان ‌عشق را به یک فضیلت بدل می‌کنند؛ یکی از شخصیت‌های نمایش‌نامۀ سرزمین هیچ‌کس نوشتۀ هارولد پینتر (۱۹۷۵) با افتخار اعلام می‌کند: «هرگز کسی مرا دوست نداشته است. و من نیرویم را از همین واقعیت می‌گیرم» (ص. ۳۰).
اما این نوع دلاورمردیِ تیره‌گون استثناست. در اغلب موارد، دوست‌داشته‌نشدن و ناتوانی در دوست‌داشتن به دلهرۀ جان‌فرسا و یأس مزمن منتهی می‌شود. آدم احساس می‌کند به این جهان تعلق ندارد، بیگانه‌ای‌ست در میان آشنایان. نه کسی هست که به او احساس تعلق کند، و نه او به کسی احساس تعلق می‌کند. وقتی پیوندهای هیجانی از هم گسسته باشند، «خود» به تدریج کم‌رنگ می‌شود و معنای خود را از دست می‌دهد. جنب‌وجوش و شلوغی روز ممکن است لحظه‌ای ذهن را از رنج دور کند، اما شب‌ها سخت می‌گذرد. وقتی ابژۀ خوبی یافت نشود، فرد ناچار است با ابژه‌های درونیِ بد و سمی بارها و بارها روبه‌رو شود. همین وضعیت را من در شعر زیر، با عنوان «آبی»، به تصویر کشیدم (اختر، ۲۰۱۴ب، ص. ۱۶).

چمدانِ رؤیاهای ناکام،
بر زمینِ دلِ ویران سنگینی می‌کند.
اشتیاق دهانی می‌گشاید،
و تنهایی، با رقصی خاموش، در هوا می‌چرخد،
لبخندی اهریمنی بر لب دارد.
آری، امشب نبردی خون‌بار در پیش است.

 

 

error: