حسادت

سلمان اختر

گروه ترجمۀ ریرا

 

 

دوست دارم این مقاله را با نقل قولی از توصیف بسیار دقیق و لطیف مارسیان بلویس (۲۰۰۹) از فردی که دچار حسادت است آغاز کنم. او با بیانی دلنشین و گیرا می‌نو

«فرد حسود نمی‌تواند به چیزی اعتماد کند. او دچار تردید و بدگمانی است و سناریوهای عجیب خیانت را تخیل می‌کند و همواره در انتظار حادثه‌ای است. درنهایت، واقعیت با دنیای خیالی و تعریف اشتباه او از عشق مواجه می‌شود. او نمی‌تواند از همه‌چیز سر دربیاورد. روشن است که معشوقش هیچ‌گاه نمی‌تواند برایش کاملاً شفاف باشد. هر انسانی به حریم خصوصی نیاز دارد، به باغچه‌ای پنهان در درون خودش. اما برای فرد حسود، این وضعیت قابل تحمل نیست. او خواهان کنترل کامل بر همه چیز است.» (ص. ۳)

این تصویر نه‌تنها از نظر ادبی بسیار تأثیرگذار است، بلکه به زیبایی مجموعه‌ای از «فرا-تجربه‌های» مرتبط با حسادت را نیز کنار هم قرار می‌دهد. به‌زودی دربارۀ این تجربه‌ها صحبت خواهم کرد. فعلاً همین بس که بدانیم حسادت تجربه‌ای دردناک است که در عرصه‌های اجتماعی، فرهنگی و بالینی زندگی به‌کرات دیده می‌شود.

آنچه در اینجا می‌خواهم ارائه دهم تبیینی از ماهیت پدیدۀ حسادت، بررسی ریشه‌های تحولی آن، و شرح راهبردهای درمانی برای کاهش رنج ناشی از آن، به‌ویژه در مواردی است که حسادت به‌شکل شدید و بیمارگونه بروز می‌یابد. برای تحقق این اهداف، ابتدا ویژگی‌های پدیدارشناختی حسادت (و نبود آن) را توضیح خواهم داد، سپس به بررسی جامع نوشته‌های روان‌کاوی دربارۀ این موضوع می‌پردازم و تلاش می‌کنم دیدگاه‌های مرتبطی از روان‌شناسی عمومی، روان‌پزشکی و مردم‌شناسی فرهنگی را نیز وارد بحث کنم. پس از آن، چالش‌های فنی در درمان روان‌‌کاوانۀ افراد حسود را مورد بررسی قرار می‌دهم و در پایان، با ارائۀ نکاتی جمع‌بندی‌شده، حوزه‌هایی را معرفی می‌کنم که نیازمند توجه و پژوهش بیشتر هستند.

ویژگی‌های توصیفی

ریشه‌شناسی واژۀ انگلیسی «jealousy» (حسادت) به‌قدری دقیق و کامل توسط دیوید باس (۲۰۰۰) بررسی شده که بازگویی آن با کلمات دیگر، حق مطلب را ادا نمی‌کند. از این‌رو، نقل قول مفصل او را در اینجا می‌آورم:

«واژۀ jealousy از زبان فرانسوی وارد زبان انگلیسی شده است. واژه‌های معادل آن در زبان فرانسوی jaloux  و jalousie  هستند که هر دو از واژۀ یونانی zelos  گرفته شده‌اند؛ واژه‌ای که به معنای شور، گرما، اشتیاق یا میل شدید بوده است. اما واژۀ فرانسوی jalousie  دو معنا دارد: یکی همان معنایی است که به حسادت در زبان انگلیسی نزدیک است، و دیگری به نوعی پردۀ کرکره‌ای اطلاق می‌شود که از تعدادی تیغۀ افقی ساخته شده و روی هم قرار گرفته‌اند. نیلس رترستول، روان‌پزشک نروژی از دانشگاه اسلو، حدس می‌زند که این معنا از موقعیتی ناشی شده باشد که در آن شوهر مشکوک، بدون اینکه دیده شود، از پشت این پردۀ کرکره‌ای همسر خود را زیر نظر می‌گرفته تا شاید او را در حال رابطه با مردی دیگر غافلگیر کند.» (ص. ۲۸)

تعریف حسادت در واژه‌نامه شامل عباراتی مانند «فقدان ظرفیت تحمل‌ در برابر رقابت یا بی‌وفایی… دشمنی نسبت به رقیب یا کسی که گمان می‌رود برتری‌ای دارد… و گوش‌به‌زنگی شدید» است (میش، ۱۹۹۳، ص. ۶۲۷). به نظر می‌رسد سه حوزه در این تجربه درگیر باشند: حوزۀ هیجانی، شناختی، و رفتاری. ارتباط نزدیک با افرادی که دچار حسادت هستند درستی این دسته‌بندی را تأیید می‌کند. در حوزۀ هیجانی، حسادت با درد روانی و بی‌اعتمادی همراه است. درد روانی از تجربۀ گسست رابطۀ خود و ابژه نشئت می‌گیرد که پیش‌تر بدیهی انگاشته می‌شد (اختَر، ۲۰۰۰؛ فروید، ۱۹۲۶؛ وایس، ۱۹۳۴). بی‌اعتمادی نیز واکنشی به ترومای خیانت (چه واقعی و چه خیالی) است و دفاعی در برابر تکرار آن درد روانی است. در حوزۀ شناختی، اختلالات گوناگونی مشاهده می‌شود. فرد حسود معنا را در جاهایی پیدا می‌کند که معنایی وجود ندارد، نشانه‌های محیطی را بیش‌ازحد مهم جلوه می‌دهد، و نمی‌تواند برای استنتاج‌هایش، تبیین‌های جایگزینی فراهم کند.

برای نمونه، زن حسودی شوهرش را به خاطر خوش‌آمد گفتن به زوجی که برای شام به خانه‌شان آمده‌اند سرزنش می‌کند آن هم به خاطر اینکه شوهر هنگام خوشامدگویی به مهمان زن گفته «چقدر زیبا شدی». همسر این جمله را نشانه‌ای از میل جنسی شوهرش به آن زن تعبیر می‌کند. یا شوهر حسودی را در نظر بگیرید که به جلسۀ ارائۀ مقالۀ همسرش در دانشگاه رفته و هنگامی که همسرش ابتدا از استاد راهنمای خودش تشکر می‌کند، شوهر از شدت خشم سرخ می‌شود و نتیجه می‌گیرد که چون همسرش ابتدا از او تشکر نکرده، پس حتماً دوستش ندارد. شناخت فرد حسود با ویژگی‌هایی چون تفکر خشک و انعطاف‌ناپذیر، ازدست‌دادن تمایز میان زمینه و موضوع، و نوعی «تنگ‌نظری» همراه است (برِنمن، ۱۹۸۵)؛ حالتی که به گفتۀ او «انسانیت را پس می‌زند و مانع از آن می‌شود که درک انسانی بتواند شدت بی‌رحمی را کاهش دهد» (ص. ۲۷۳). در حوزۀ رفتار، اقدامات نگران‌کننده‌ای مانند جست‌وجوی مداوم برای یافتن «سرنخ» یا «مدرک» خیانت، چک‌کردن ایمیل یا پیام‌های موبایل شریک عاطفی، و چک‌کردن مکان حضور او (از طریق تماس‌های مکرر یا حتی حضور ناگهانی در آن مکان) مشاهده می‌شود. شکل‌های دیگر جاسوسی، تعقیب و حتی استخدام کارآگاه خصوصی نیز در رفتارهای یک فرد حسود دیده می‌شود. خوشبختانه در بسیاری از موارد، حسادت به چنین رفتارهایی منجر نمی‌شود و به‌عنوان تجربه‌ای درونی ــ هرچند آزاردهنده ــ باقی می‌ماند. اما گاهی اوضاع از کنترل خارج می‌شود و نه‌تنها رفتارهای بالا بروز می‌کنند، بلکه غیظ، خشونت، و حتی قتل نیز ممکن است رخ دهد.

با درنظر‌گرفتن جنبه‌های هیجانی، شناختی و رفتاری حسادت، می‌توان با اطمینان گفت که بی‌اعتمادی خصمانه، گوش‌به‌زنگی افراطی، و تخریب‌گری، سه‌گانۀ مرکزی این پدیده را تشکیل می‌دهند. تک‌نگاری بلویس (۲۰۰۹) دربارۀ حسادت همۀ این موارد را دربرمی‌گیرد. او یادآور می‌شود که ویژگی‌های حسادت فقط شامل بی‌اعتمادی فراگیر و میل به کنترل همه‌جانبه نیست. از دیگر عناصر این پدیده می‌توان به موارد زیر اشاره کرد: ۱) ناتوانی در درک این واقعیت که عشق را نمی‌توان کنترل کرد؛ ۲) خطاهای ادراکی، به‌گونه‌ای که یک جملۀ اشتباه، تأخیر مختصر در پاسخ دادن به تماس تلفنی، یا حتی یک نگاه گذرا به بدگمانی منجر می‌شود و فرد را دچار وحشت می‌کند؛ ۳) داشتن نگرشی دوپاره‌شده نسبت به رقیب خیالی به‌طوری که فرد هشیارانه از رقیب بدش می‌آید و او را بی‌ارزش می‌داند، اما در سطح پیش‌هشیار یا ناهشیار او را تحسین می‌کند و به او حسادت می‌ورزد؛ ۴) احساس عمیق از دست دادن عشقی که پیش‌تر دریافت می‌شده؛ ۵) بی‌ثباتی هویتیِ ناشی از این ترومای روانی؛ ۶) فعال‌شدن احساس ناامنی‌ شدید نسبت به «دوست‌داشتنی بودن» خود؛ ۷)  پافشاری بی‌وقفه برای دریافت توجه و عشق؛ ۸) امکان انجام اقدامات منحرفانۀ سادومازوخیستی در موقعیت‌هایی که فرد نادیده گرفته می‌شود یا از رابطه کنار گذاشته می‌شود؛ ۹) و در نهایت، نوعی ازخودبیگانگی عجیب و فلج‌کننده از ابژۀ میل (معشوق).

با وجود این تصویر غنی و چندلایه از حسادت، همچنان برخی پرسش‌های اساسی دربارۀ ماهیت این پدیده بی‌پاسخ باقی مانده‌اند. از جمله:

تحت‌ تأثیر پیشینۀ خانوادگی ماست: مردی که مادرش به پدرش خیانت کرده یا در خانواده‌ای بزرگ شده که والدینش درگیر طغیان‌های خشونت‌آمیز حسادت بوده‌اند به‌احتمال بیشتری مستعد حسادت خواهد بود تا مردی که پدر و مادرش به عشق یکدیگر اطمینان داشته‌اند. ساختار خانواده نیز در این زمینه نقش دارد: زنی که همیشه در سایۀ خواهری زیباتر یا باهوش‌تر بوده، بیشتر احتمال دارد مستعد حسادت شود تا زنی که کودک محبوب خانواده بوده. پیشینۀ دلبستگی فرد هم مؤثر است: کسی که در کودکی دلبستگی‌ای ایمن با مادرش داشته، کمتر به حسادت دچار می‌شود در مقایسه با کسی که دلبستگی‌اش اضطرابی بوده. و فردی که در بزرگسالی از سوی شریک مورداعتمادش خیانت دیده به‌احتمال بیشتری در آینده مستعد تجربۀ حسادت خواهد بود. (ص. ۶–۷)

این توصیف دقیق از آسیب‌پذیری نسبت‌به حسادت نقطۀ آغاز مناسبی برای ورود به قلمرو فراروان‌شناسی است.

دیدگاه‌های روان‌کاوانه

نگاه فروید

فروید (۱۹۱۱) نخستین‌بار سازوکار حسادت را در بررسی موردی شرِبِر مطرح کرد. او تحلیل‌های خود را معطوف به توهمات حسادت در میان الکلی‌ها و زنان کرد. در هر دو مورد، ریشۀ حسادت را در هم‌جنس‌گرایی پنهان جست‌وجو کرد. به باور فروید، مرد الکلی از زنان ناامید شده و به سوی مردان کشیده می‌شود. اما به‌زودی، «رفیق‌های مشروب‌خورش» تبدیل می‌شوند به ابژه‌‌هایی برای نیروگذاری لیبیدوییِ ناهشیار او (ص. ۶۴). این میل سپس از راه زنجیره‌ای از تداعی‌ها به حسادت تبدیل می‌شود: «این من نیستم که آن مرد را دوست دارم، آن زن است که او را دوست دارد» (ص. ۶۴). درنتیجه، آن مرد به جای تمام مردانی که خودش به‌شکل پنهانی به آن‌ها علاقه‌مند است، به زنان بدگمان می‌شود: «این من نیستم که آن زن‌ها را دوست دارم _  آن مرد آن‌ها را دوست دارد». زن حسود نیز به جای تمام زنانی که خودش میل جنسی به آن‌ها دارد، به شریک جنسی مردش بدگمان می‌شود. پویایی روانی او دقیقاً معادل مرد الکلی است. با این تفاوت که فروید افزود، کشش زن به همجنس خود، تا حدی ناشی از «اثر سرشتیِ نارسیسم بیش‌ازحد اوست» (ص. ۶۴). یازده سال بعد، فروید (۱۹۲۲) بار دیگر به موضوع حسادت بازگشت و گفت:

«حسادت یکی از آن حالات عاطفی است، مانند اندوه، که می‌توان آن را طبیعی دانست. اگر به‌ نظر برسد که کسی حسادت ندارد، می‌شود استنباط کرد که آن احساس به‌شدت در او واپس‌رانده شده و در نتیجه، نقش پررنگ‌تری در زندگی روانی ناهشیار او ایفا می‌کند.» (ص. ۲۲۳)

فروید معتقد بود حسادت از سه لایه تشکیل شده است:
۱.  حسادت رقابتی
۲.  حسادت فرافکنانه
۳. حسادت توهمی

حسادت رقابتی را می‌توان «طبیعی» در نظر گرفت چراکه تصور ازدست‌دادن ابژۀ عشق منجر به زخم نارسیستی و گرایش به سرزنش خود می‌شود. اما فروید افزود:

«هرچند ممکن است این نوع حسادت را «طبیعی» بدانیم، اما به‌هیچ‌وجه نمی‌توان آن را کاملاً عقلانی تلقی کرد چراکه نه از موقعیت واقعی سرچشمه می‌گیرد، نه متناسب با شرایط است، و نه به‌طور کامل تحت کنترل «ایگوی» ناهشیار قرار دارد. در واقع، این نوع حسادت ریشه‌ای عمیق در ناهشیار دارد، ادامۀ نخستین امیال عاطفی دوران کودکی است و از عقدۀ ادیپ یا رابطۀ برادر–خواهری در نخستین مرحلۀ رشد جنسی نشئت می‌گیرد.» (ص. ۲۲۳)

لایۀ دوم حسادت، یعنی حسادت فرافکنانه، از فرافکنی خیانت (یا میل به خیانت) فرد بر شریک عاطفی‌اش شکل می‌گیرد. این پویش روانی در زنان و مردان یکسان است: آن‌هایی که خیانت می‌کنند دیگران را به خیانت متهم می‌کنند. فروید در این میان نکته‌ای جالب را مطرح می‌کند: دادن مقداری آزادی عمل به هر یک از طرفین رابطه برای وسوسۀ لاس‌زدن با دیگران می‌تواند همچون سوپاپ اطمینان عمل کند و نیاز به سرکوب این امیال را کاهش دهد. در نتیجه، احتمال بروز حسادت کمتر می‌شود. سومین نوع حسادت در تقسیم‌بندی فروید حسادت توهمی است که از فرافکنی ناشی می‌شود. اما در این مورد، ابژۀ عشق هم‌جنسِ فرد حسود است.

حسادت توهمی باقی‌ماندۀ یک میل همجنس‌گرایانه است که مسیر خود را پیموده و جایگاه درستی در میان اشکال کلاسیک پارانویا پیدا کرده است. این حسادت دفاعی است برای مقابله با یک میل همجنس‌خواهانۀ قوی که در مورد یک مرد می‌توان آن را با این فرمول توصیف کرد: «من آن مرد را دوست ندارم، آن زن است که او (آن مرد) را دوست دارد». (ص. ۲۲۵، تاکید در متن اصلی).

فروید بلافاصله افزود که در بیشتر موارد روان‌پریشانه، ترکیبی از هر سه نوع حسادت (رقابتی، فرافکنانه و توهمی) مشاهده می‌شود.

شاگردان و پیروان اولیۀ فروید

فرنتسی در سال ۱۹۰۹ با انعکاس‌دادن دیدگاه فروید، و در شرح حال بیمار زنی که احتمالاً تحت درمان فروید نیز بوده، منشأ حسادت را میل همجنس‌خواهانۀ انکارشده دانست: «او این میل را بر شوهرش فرافکنی کرد (او زمانی عاشق شوهرش بود) و او را به خیانت متهم کرد.» (ص. ۶۵–۶۶) فرنتسی در مقاله‌ای در سال ۱۹۱۲، داستان اندوه‌بار خدمتکار خانه‌اش را نقل می‌کند. همسر این زن مردی الکلی بود که بارها همسرش را به خیانت زناشویی و لاس‌زدن با بیماران مرد متهم می‌کرد. فرنتسی جزئیات زیادی از شیفتگی این مرد به خودش را شرح داده و در نهایت چنین نتیجه‌گیری کرد: «ویژگی برجستۀ انتقال همجنس‌گرایانۀ این مرد نسبت به من این تعبیر را ممکن می‌سازد که حسادتش به من درواقع فرافکنی لذت جنسی خودش نسبت به مردان بود.» (ص. ۱۶۱)

جونز (۱۹۲۹) نیز مانند فروید معتقد بود که ریشۀ حسادت در فرافکنی امیال همجنس‌گرایانۀ سرکوب‌شده نهفته است. با‌این‌حال، او از مسیر متفاوت و نسبتاً پیچیده‌تری به این نتیجه رسید. به باور او، فرد حسود دچار نوعی وابستگی نارسیستی است. این وابستگی نتیجۀ احساس گناه شدید ادیپی است که منجر به ترس از پدر و تمایل به تسلیم همجنس‌گرایانه می‌شود. در ادامه، این وضعیت منجر به ترس از زنان شده و همین ترس به خیانت می‌انجامد. فرافکنی این خیانت خودش را به شکل تجربۀ حسادت نشان می‌دهد.

در مقابل این وفاداری به نظریات فروید، کلاین (۱۹۲۷) منشأ حسادت را در واکنش کودک به تولد خواهر یا برادر جدید جست‌وجو کرد. او با تأکید بر اینکه روابط میان خواهر و برادرها نقشی بنیادی در شکل‌گیری شخصیت دارد، چنین بیان می‌کند:

«در هر تحلیل روان‌کاوانه‌ای دیده می‌شود که همۀ کودکان نسبت به خواهر و برادرهای کوچک‌تر و حتی بزرگ‌تر خود حسادت زیادی دارند. حتی کودکی که ظاهراً چیزی از تولد نمی‌داند، در سطح ناهشیار می‌داند که بچه‌ها در رحم مادر رشد می‌کنند. نفرت شدیدی نسبت به کودکی که در شکم مادر است شکل می‌گیرد؛ این نفرت باعث می‌شود کودک در تخیل خود بخواهد رحم مادر را تکه‌تکه کند یا کودک را با گاز گرفتن و بریدن، ناقص کند.» (ص. ۱۷۳)

کلاین اضافه می‌کند که همین گرایش‌های سادیستی ممکن است نسبت به خواهر یا برادر بزرگ‌تر نیز ایجاد شود، چون کودک نسبت به آن‌ها احساس ضعف می‌کند، حتی اگر در واقع چنین نباشد. یکی دیگر از جنبه‌های مهم نظریۀ کلاین شامل ارتباط پیچیدۀ میان حسادت و رشک است. او میان رشک که تجربه‌ای دو‌نفره است، و حسادت که تجربه‌ای سه‌نفره محسوب می‌شود، تفاوت قائل می‌شود. با‌این‌حال، در نوشته‌هایش گاهی رابطۀ این دو هیجان اندکی مبهم به نظر می‌رسد. در جایی درمورد رشک کودک به سینۀ مادر می‌نویسد: «زمانی که وضعیت ادیپی رخ می‌دهد، حسادت به این رشک اولیه اضافه می‌شود.» (۱۹۵۲، ص. ۷۹) اما در جایی دیگر چنین می‌گوید:

«میان رشکی که نسبت‌به پستان مادر احساس می‌شود و شکل‌گیری حسادت پیوند مستقیمی وجود دارد. حسادت بر پایۀ بدگمانی و رقابت با پدر شکل می‌گیرد، پدری که متهم به این است که پستان مادر و خودِ مادر را از کودک گرفته است. این رقابت نشانۀ مراحل اولیۀ شکل‌گیری عقدۀ ادیپ (در شکل مستقیم و معکوس آن) است؛ حالتی که معمولاً همزمان با موضع افسرده‌وار در سه‌ماهۀ دوم زندگی ایجاد می‌شود.» (۱۹۵۷، ص. ۱۹۶)

بااین‌حال، کلاین در جای دیگری چنین اظهار می‌کند که: «رشک، رقابت و حسادت ادیپی _ که در این مرحله همچنان به‌شدت تحت تأثیر تکانه‌های دهانی-سادیستی هستند _ اکنون نسبت به دو نفر تجربه می‌شوند، دو نفری که هم مورد نفرت‌اند و هم مورد عشق.» (۱۹۵۲، ص. ۸۰)
این تعبیر چنین القا می‌کند که حسادت ادیپی در واقع بازگشتی است (هرچند قدرتمند) به سادیسم دهانی، که ابتدا متوجه مادر و خواهران یا برادران بود. در نتیجه، این پرسش که رقیب اصلی کودک چه کسی بوده _ پدر یا خواهر و برادر _ در نوشته‌های کلاین مشخص نیست.
با‌این‌حال، اگر بخواهیم در قضاوت منصفانه باشیم، باید بگوییم که خود کلاین هم به درهم‌تنیدگی این دو اشاره کرده بود؛ چرا که این پدر است که مادر را باردار می‌کند و موجب تولد فرزندان دیگر می‌شود. همچنین، جای دادن تحولات ادیپی در سال دوم زندگی از سوی کلاین باعث می‌شود که تمایزگذاری میان رشک و حسادت دشوارتر شود.

اما آنچه در نظریه‌پردازی کلاین کاملاً روشن است این است که نقش فرافکنی همجنس‌گرایی در شکل‌گیری حسادت بسیار اندک است، درحالی‌که سادیسم دهانی (حتی اگر با وضعیت ادیپی تشدید شده باشد) نقش اصلی را در شکل‌گیری حسادت ایفا می‌کند.

برونسویک (۱۹۲۹) که با یک بیمار روان‌پریش زن که از حسادت رنج می‌برد کار می‌کرد، کوشید بین دیدگاه فرویدی و کلاینی مصالحه‌ای ایجاد کند. او پذیرفت که حسادت ریشه در تمایلات همجنس‌گرایانه دارد، اما باور داشت که این میل شهوانی از عقدۀ ادیپ سرچشمه نمی‌گیرد، بلکه از سطحی پیش‌ادیپی ناشی می‌شود. ریوِ‌یر (۱۹۳۲) این فرمول‌بندی را پیچیده‌تر کرد. او معتقد بود که میل به دزدیدن چیزی از مادر یا گرفتن دارایی‌های او، هنگامی که به بیرون فرافکنی می‌شود، اساس حسادت را شکل می‌دهد. ریو‌یر تأکید داشت که این خیال‌پردازی‌های «سرقت» ممکن است در فرایندی تحت عنوان «شهوانی‌سازی» (یعنی گرفتن بار معنای جنسی بزرگسالی) دگرگون شوند، اما در اصل، خاستگاهی کودکانه و دهانی دارند. او چنین نوشت: در فرد حسود، «فقدان عشق» یا «جست‌وجوی عشق» در نهایت به چیزی عمیق‌تر از یک رابطۀ جنسی با والد دلخواه اشاره دارد. کیفیت دلبستگی در این افراد اغلب به «پاره‌ابژه» (part-object) محدود می‌شود؛ یعنی آن‌ها نه به کل شخصیت طرف مقابل، بلکه به بخشی از او دلبسته می‌شوند، و همین باعث می‌شود که تعویض شریک عاطفی برای‌شان راحت باشد و نسبت به شخصیت عینی او بی‌تفاوت باشند. این «فقدان» یا «جست‌وجو» در چنین مواردی به رشک دهانی و به‌ویژه محرومیت از پستان مادر یا آلت تناسلی پدر (به‌عنوان شیء دهانی) بازمی‌گردد؛ یعنی همان شیئی که کودک در سطح ناهشیار حس می‌کند والدین در رابطۀ جنسی با یکدیگر از آن لذت می‌برند. در اینجا همچنین به سردرگمی رایج میان واژه‌های «رشک» و «حسادت» اشاره می‌کنم؛ سردرگمی‌ای که ریشه‌ای مشخص در همین تجربۀ نخستین دهانی از «صحنۀ نخستین» دارد؛ تجربه‌ای که در آن، این دو احساس از هم ‌تفکیک‌پذیر نیستند. این تجربه _ و فقط همین تجربه _ است که بنیانی منطقی فراهم می‌سازد برای آن احساس شدید فقدان، نیاز شدید، خلأ و ویرانی که فرد حسود در دل یک مثلث عشقی تجربه می‌کند، تجربه‌ای که با خیانت طرف مقابل دوباره زنده می‌شود.

فنیکل (۱۹۴۵) نیز تثبیت دهانی زودهنگام را ریشۀ حسادت می‌دانست. آرزوهای سادیستی دهانی که به سوی مادر هدایت می‌شد اکنون به شریک عاطفی در زندگی بزرگسالی فرافکنی می‌شوند و به این ترتیب، این فردْ خیانتکار و حیله‌گر به نظر می‌رسد. چاترجی (۱۹۴۸)، که به طور مستقل در کلکته کار می‌کرد و ظاهراً از دستاوردهای ریو‌یر و فنیکل بی‌خبر بود، اطلاعات بالینی دقیقی ارائه داد تا از نتیجه‌گیری‌اش پشتیبانی کند که بر طبق آن: «حسادت مرضی نه از سطح ادیپی جنسی، بلکه از ریشه‌ای کاملاً دهانی نشئت می‌گیرد.» (ص. ۲۱) باراگ (۱۹۴۹) که از اسرائیل در مورد یک بیمار مرد گزارش می‌داد، به نظریۀ اولیۀ فروید بازگشت و از تثبیت دهانی در شکل‌گیری حسادت سخنی نگفت.

تحلیل‌گران بعدی

سیدِنبِرگ (۱۹۵۲الف، ۱۹۵۲ب) اشاره کرد که نوع خاصی از ارضای خواسته‌ها در حسادت رخ می‌دهد، صرف‌نظر از اینکه این حسادت از نوع روزمره باشد یا از نوع بالینی و شدید. مقداری حسادت ساختگی و شوخی‌کردن همراه با «اتهام‌های لاس‌زدن» نمک زندگی رمانتیک یک زوج سالم و کارآمد است. شوهر که به شوخی همسرش را برای علاقه‌مندی‌ به باغبان سرزنش می‌کند، در سطح ناهشیار از پیروزی ادیپی لذت می‌برد (در این موقعیت باغبان نمایندۀ پسر و خود او نمایندۀ پدر است) و این در‌حالی است که در واقع هیچ تخلفی انجام نشده. به همین سیاق، همسر هم دربارۀ «عشق» شوهرش به دستیار جوان تحقیقاتی‌اش شوخی می‌کند. در هر دو حالت، نوعی شوخ‌طبعی حفظ می‌شود و تجربۀ حسادت کنترل‌شده و لذت‌بخش است. زمانی که این بازیگوشی از بین می‌رود، حسادت تبدیل به چیزی بسیار آزاردهنده می‌شود. اما حتی در چنین مواقعی نیز می‌توان نشانه‌ای از ارضای خواسته‌ها را مشاهده کرد. فرد با متهم‌کردن شدید شریک عاطفی‌اش به خیانت، این میل را نشان می‌دهد که والدینی که هدف خواسته‌های شهوانی دوران کودکی بوده‌اند، واقعاً باید از نظر جنسی بی‌‌بندوبار باشند _ به طوری که خواسته‌های ممنوعۀ فرد بتوانند در خفا ارضا شوند. چنین ارضای پنهانی در حسادت است که باعث می‌شود فرد حسود تمام اطمینان‌خاطر‌ها را کنار بزند و برخلاف انتظار، به دنبال «تأیید» شک و تردیدهای خودش باشد.

اشمیدبرگ (۱۹۵۳) بر نیاز شدید اولیه به ابژۀ عشق، سادیسم دهانی و تمایل به کنترل همه‌جانبه تأکید کرد. او به چارچوب مدل نظریۀ رانه وفادار باقی ماند و این مدل را به مرحلۀ دهانی ربط داد. در مقابل، اورتگا (۱۹۵۹) به مشکل حسادت از دیدگاه سالیوان (یعنی دیدگاه بین‌فردی) پرداخته است. او معتقد است که افراد حسود نسبت‌به ارزشمندی خود در نظر دیگران احساس ناامنی شدیدی دارند. بنابراین، نیازی نیست که رقبای آن‌ها برتر باشند؛ بلکه افراد حسود احساس می‌کنند که رقبای‌شان برترند چون خودشان را بی‌ارزش می‌بینند. علاوه بر این، فرد حسود وقتی با رقیب خود رقابت می‌کند، در واقع در تلاش است تا خود را از آنچه خودش احساس می‌کند مناسب‌تر و قابل‌قبول‌تر نشان دهد.

یک دهه بعد، پائو (۱۹۶۹) ارتباط میان همجنس‌گرایی سرکوب‌شده و حسادت را زیر سؤال برد. او ریشۀ حسادت را به روابط ابژۀ مشکل‌دار در اوایل کودکی نسبت داد. پائو می‌گوید:

ازآنجاکه سه نفر در نقش «بازیگران اصلی» حسادت فعالیت می‌کنند، می‌توان گفت که حسادت زمانی تجربه می‌شود که کودکِ درحال رشد توانایی تشخیص واضح افراد اطراف خود را پیدا کند. در چنین زمان‌هایی، او باید توانسته باشد خودش را از دیگران تمایز دهد، میزانی از ثبات ابژه را در خودش ایجاد کند و مجموعه‌ای ابتدایی از بازنمایی‌های خود و بازنمایی‌های ابژه را داشته باشد. دخالت یک شخص سوم در رابطۀ دو نفرۀ مادر و کودک _ مانند پدر، خواهر یا برادر، یا دیگران _ اجتناب‌ناپذیر است. بنابراین، هر کودکی به محض اینکه ابزار لازم برای تشخیص مفهوم حسادت را داشته باشد، این احساس را می‌شناسد. اما او به یک چیز خاص دیگری نیاز دارد تا بتواند بازنمایی‌های خود و ابژه را فرمول‌بندی کند و حسادت را بازسازی کند.» (ص. ۶۳۳-۶۳۴)

این «چیز خاص» یک رویداد واقعی است (مثل تولد یک خواهر یا برادر، جدایی از مادر) که باعث ایجاد ناامنی در مورد دلبستگی و تعلق خاطر می‌شود. سپس این غم و اندوه با احساسات طردشدن در دوران ادیپی تشدید می‌شود. پائو ادامه داد که حسادت یک وضعیت ذهنی پیچیده است که هر سه مؤلفۀ ساختار روانی (اید، ایگو، و سوپرایگو) را درگیر می‌کند: اید (که از طریق سادیسم دهانی نمایان می‌شود)، ایگو (که از طریق فرافکنی میل به خیانت و نگه‌داشتن نارسیستی خود نمایان می‌شود) و سوپرایگو (که از طریق انتقادکردن و مجازات‌کردن شریک عاطفی و خود بروز می‌کند). مشاهدات پائو در مورد نقش تروماهای اولیه بعدها توسط اسپیلمن (۱۹۷۱) و ویزدام (۱۹۷۶) تأیید شد. ویزدام جزئیات دقیقی از واکنش‌های حسادت یک پسر دوازده‌ماهه به تولد برادرش را شرح داد.

نویبائر (۱۹۸۲) با اضافه کردن جنبۀ جدیدی به پدیدارشناسی حسادت، نه تنها آن را از رشک متمایز کرد، بلکه آن را از مفهومی که کمتر به آن اشاره می‌شود، یعنی رقابت، هم متمایز کرد. طبق نظر او:

«رقابت، یعنی تلاش برای دسترسی انحصاری به منبع (یا منابع مورد نیاز)، شامل یک مبارزۀ قاطعانه و تهاجمی علیه رقیب است… رقابت عملی است که بر اساس تمایل به «ندادن ابژه به رقیب» بنا شده است. بنابراین، در رقابت، ارتباط با ابژه حفظ می‌شود. حسادت بر اساس آگاهی از ویژگی‌های برتر دیگران یا آرمانی‌سازی این ویژگی‌ها بنا شده است. مؤلفۀ لیبیدوئی این تحسین با احساسات رنجش، بی‌ارزشی و غم همراه است. حسادت رنجشی است که به دلیل عشقی که شخص سوم دریافت می‌کند یا انتظار دارد دریافت کند به وجود می‌آید. این احساس زمانی فعال می‌شود که عوامل رشدی دیگری به رقابت افزوده شوند، زمانی که هویت جنسیتی تثبیت می‌شود، یعنی زمانی که سازمان‌دهی فالیک-ادیپی شکل گرفته و رابطۀ مثلثی ویژگی‌های ادیپی پیدا می‌کند.» (ص ۱۲۳–۱۲۴)

نویبائر تا جایی پیش رفت که گفت رقابت می‌تواند از طریق مسابقه یا همزیستی مدیریت شود، درحالی‌که حسادت از طریق بازپس‌گیری عشق ابژه می‌تواند مدیریت شود. اما رشک مشکل‌تر است زیرا شامل پرخاشگری به ابژۀ تحسین‌شده و دوست‌داشتنی می‌شود. به دنبال کارهای نویبائر، دو مقالۀ مهم دیگر در دهۀ ۱۹۸۰ در مورد حسادت نوشته شد، هرچند که هیچ‌کدام به ایده‌های او اشاره نکردند. کوئن (۱۹۸۷) تصویری بسیار دقیق و چندلایه از حسادت ارائه داد. در این دیدگاه، حسادت هم‌زمان جایگزینی برای صمیمیت کامل و عمیق با دیگری و دفاعی در برابر این صمیمیت است. این حسادت معادل خودارضایی است که سناریوهای منحرفانه‌‌ای از ارتباط جنسی را شامل می‌شود. شخصیت‌ها شامل دست کم چهار نقش هستند: بازیگران جنسی مرد و زن، یک ناظر و یک تماشاگر که تعامل میان این سه را مشاهده می‌کند. نیاز به شاهد مربوط است به انکار، بی‌اعتمادی و احساس گناه، به‌ویژه ترس از ویرانگری، و نیروهای مازوخیستی و نارسیستی. انتخاب ابژه در حسادت‌های بیمارگون شامل یک محافظ خیالی است و اساساً امری همجنس‌گرایانه و نارسیستی است.

پیرلوت (۱۹۸۸) تجربۀ رنج‌آلود روابط ابژۀ فرد حسود را به قلمرو «اشیاء غیرشخصی» نیز گسترش داد. او با اشاره به اینکه اشیاء غیرشخصی (مانند فتیش‌ها و ابژه‌های انتقالی) اغلب نمایندۀ پاره‌ابژه‌ها هستند (هم به‌صورت استعاری و هم در واقعیت)،  به تبیین معنای نمادین دستمال اتللو و بادبزن لیدی ویندرمیر (در نمایشنامه‌ای به همین نام از اسکار وایلد، ۱۸۹۳) پرداخت. از این‌رو، درد حسادت تنها در روابط با انسان‌ها نمود پیدا نمی‌کرد، بلکه شامل اشیاء بی‌جانی نیز می‌شد که فرد را به دیگر انسان‌ها پیوند می‌دادند.

 

نویسندگان معاصر

از میان آثار معاصر دربارۀ حسادت، می‌توان به یک تک‌نگاری (مولون، ۲۰۰۲)، یک مجموعه‌مقالۀ ویرایش‌شده (وورمسر و یاراس، ۲۰۰۸)، یک مقالۀ جالب (لوین، ۲۰۱۱) و کتابی مختصر اما تأثیرگذار از بلویس (۲۰۰۹) اشاره کرد که شایستۀ توجه‌اند. کتاب مولون با عنوان شرم و حسادت (۲۰۰۲) تلاش کرد تا دیدگاه‌های ملانی کلاین و هاینس کوهوت را با هم تلفیق کند. او در این اثر گفت که اختلال در همدلی والدین در دوران اولیۀ زندگی کودک منجر به ارزشیابی منفی از خود و احساس نقص یا حقارت می‌شود. این امر باعث می‌شود فرد نسبت به تجربه‌های شرم و حسادت آسیب‌پذیر شود. نویسندگان مقالات گردآوری‌شده در کتاب وورمسر و یاراس (۲۰۰۸) نیز بر نقش شرم در شکل‌گیری حسادت تأکید داشتند. دیدگاه اصلی آنان این بود که حسادت از تجربۀ گریزناپذیرِ بودن در نقش «شخص سوم طردشده» در روابط انسانی ناشی می‌شود _ به‌ویژه در صحنۀ نخستین (یعنی دیدن رابطۀ جنسی والدین)، و همچنین دیدن توجه مادر به خواهر برادرهای دیگر. آن‌ها همچنین به «پیشروی» حسادت به‌سوی میل به انتقام‌گیری مرگبار اشاره داشتند. وورمسر و یاراس (۲۰۰۷) در مقالۀ خود در همان کتاب نوشتند:

«توالی شرم         حسادت و رشک       انتقام          ترس از انتقام متقابل به‌وسیلۀ شکل‌های ابتدایی‌تر تحقیر، به چرخه‌ای معیوب از آسیب‌دیدگی مکرر تبدیل می‌شود» (صص. ۱۷۳–۱۷۴).

لوین (۲۰۱۱) مفهوم تازه‌ای با عنوان «همانندسازی موازی» را مطرح کرد که به‌عنوان سپری در برابر تجربۀ دردناک حسادت عمل می‌کرد. این نوع همانندسازی به‌منزلۀ نوعی دفاع مانیک بود و عملکرد آن چنین بود:

فرد، با تقلید وسواس‌گونه از ابژۀ میل خود (معشوق)، خود را با او یکی می‌بیند. این یکی‌شدنْ فرد را در یک پیلۀ رشدی نگاه می‌دارد؛ پیله‌ای از «نبودن» که باعث می‌شود وجود هرگونه رقیبی برای عشق ابژه را درک نکند. «همانندسازی موازی» باعث مسدودشدن حسادت آگاهانه می‌شود و در ادامه، توانایی فرد را برای رشد از طریق همدلی و خیال‌پردازی محدود می‌سازد (ص. ۵۵۱).

افرادی که چنین مکانیسم دفاعی‌ای را به کار می‌گیرند به لبۀ پرتگاه حسادت می‌رسند، اما با ساختن یک سپر نفوذناپذیر از خودکفایی، از آن عقب‌نشینی می‌کنند. در پسِ این سپر، نوعی «یکی‌شدن خیالی» با ابژۀ عشق وجود دارد (ص. ۵۶۸)، اما این ارتباط تنها از پشت مرزهای محکم و غیرقابل نفوذی شکل گرفته که رابطۀ واقعی و دوطرفه را ناممکن می‌سازند.

اینجا دوباره به کتاب بلویس (۲۰۰۹) بازمی‌گردیم، کتابی که در ابتدای این بحث به آن اشاره شد و در بخش مربوط به درمان نیز بار دیگر به آن ارجاع داده می‌شود.

 

نقد، جمع‌بندی و ایده‌های بیشتر

در حالی که فرضیه‌های فروید تا حدودی معتبرند _ به‌ویژه درمورد فرافکنی تکانه‌های خیانت‌کارانۀ خود فرد به دیگری _ اما نظریۀ او همچون کوزه‌ای‌ست که چندین ترک دارد. نخست آنکه، تمرکز زیادی بر بالاوپایین‌های لیبیدو دارد و نقش پرخاشگری را نادیده می‌گیرد. دوم، تأکید بیش از اندازه‌ای بر عوامل ادیپی دارد و امکان شکل‌گیری حسادت از تعارضات پیش‌ادیپی را در نظر نمی‌گیرد. سوم، تأثیر تجربه‌های واقعی و تروما‌زای دوران کودکی را در آسیب‌پذیری نسبت به حسادت نادیده می‌گیرد (که در ادامه، به آن‌ها اشاره خواهد شد). چهارم، همجنس‌گرایی را همیشه ناهمساز با ایگویِ فرد (ego-dystonic) فرض می‌کند و آن را نیازمند سرکوب و فرافکنی می‌داند. پنجم، برای توضیح حسادت در مردان و زنان همجنس‌گرا هیچ پاسخی ندارد. ششم، دسته‌بندی‌های «الکلی» و «زنانه» را به‌صورتی غیرمنطقی و ناپایدار از هم جدا می‌کند. و در نهایت، سوگیری فالوس‌محور دارد؛ به این معنا که نارسیسم را به‌عنوان منبع ناامنی حسادت فقط در زنان می‌داند و در مورد مردان چنین فرضی ندارد.

این ضعف‌ها در نظریه‌پردازی فروید، همراه با تغییر کلی جهت‌گیری روان‌کاوی از نظریه‌ رانه (drive theory) به رویکرد روابط ابژه (object relations)، زمینه‌ساز ظهور تبیین‌های جایگزین دربارۀ حسادت شد. در ابتدا، این تبیین‌ها هنوز بر جنبه‌هایی از نظریۀ فروید تأکید داشتند، از جمله همجنس‌گرایی پنهان، اما این تأکید اغلب با زحمت و پیچیدگی همراه بود. بعدها، این بُعد خاص از علت‌شناسی به‌طور کامل کنار گذاشته شد. در عوض، عواملی چون سادیسم دهانی، ناامیدی‌های زودهنگام از مراقبان اولیه، و پشت‌کردن تروما‌زای ابژۀ عشق به‌عنوان دلایل اصلی حسادت مطرح شدند. همچنین، خیال‌پردازی‌های پیچیده، محدودیت‌های ایگو، و عملکرد ناقص سوپرایگو نیز به توصیف روان‌کاوانۀ حسادت افزوده شد.

تفاوتی که کلاین میان حسادت (jealousy) به‌عنوان امری سه‌نفره و رشک (envy) به‌عنوان امری دو‌نفره قائل شده بود، تا حد زیادی مورد تأیید نظریه‌پردازان بعدی قرار گرفت. با این حال، این مرزبندی نیازمند تأمل بیشتر است. به‌هرحال، زمانی که کسی ویژگی خاصی در دیگری طلب می‌کند (مثلاً زیبایی بیشتر یا هوش بالاتر)، معمولاً این میل ریشه در این باور دارد که اگر خودش آن ویژگی را داشت، مورد تحسین و محبت بیشتری از سوی دیگران (یعنی یک شخص ثالث) قرار می‌گرفت. از این‌رو، رشک در خودش سناریوی پنهانی از حسادت را نیز دربردارد. برعکس، نفرت از رقیبی که توجه معشوق (واقعی یا خیالی) را به خود جلب کرده است، به‌نوعی تحسین ضمنی آن رقیب را در خود دارد. بنابراین، حسادت نیز سناریوی پنهانی از رشک را در دل خود دارد. به نظر می‌رسد که این دو هیجان همواره درهم‌تنیده‌اند و تنها در حالت‌های افراطی می‌توان آن‌ها را به‌وضوح از یکدیگر تفکیک کرد. به همین دلیل، جایگزین‌شدن این دو واژه در زبان محاوره‌ای را نباید صرفاً نوعی سهل‌انگاری زبانی دانست؛ بلکه نوعی خرد در آن نهفته است، خردی که ما را وامی‌دارد تا به جنبه‌های اجتماعی‌-فرهنگی حسادت بپردازیم.

 

ابعاد اجتماعی‌ـ‌فرهنگی حسادت

تجربۀ حسادت در میان انسان‌ها عمومیت دارد. به جزء استثناهای بسیار نادر (مثل قوم بانارو در گینۀ نو که انسان‌شناس برجسته، مارگارت مید، در سال ۱۹۳۱ به آن‌ها پرداخته است)، همۀ فرهنگ‌ها شواهدی از وجود حسادت را نشان می‌دهند. آنچه از فرهنگی به فرهنگ دیگر تفاوت می‌کند رخداد یا موقعیتی است که حسادت را برمی‌انگیزد. رابطۀ جنسی با فردی غیر از همسر که در بسیاری از فرهنگ‌ها به‌عنوان مهم‌ترین دلیل بروز حسادت شدید شناخته می‌شود، لزوماً در همه فرهنگ‌ها چنین جایگاهی ندارد. در جوامع چندزنی و چندشوهری، و همچنین در میان گروه‌هایی که به اصطلاح «سویینگر» (طرفداران روابط باز) خوانده می‌شوند، روابط جنسی با بیش از یک شریک امری پذیرفته‌شده تلقی می‌شود (گیلمارتین، ۱۹۸۶). در میان اعضای این گروه‌ها، حسادت بیشتر از راه خیانت عاطفی یا شایعات اجتماعی برانگیخته می‌شود. علاوه بر این، فرهنگ‌هایی که ازدواج تک‌همسری را به‌عنوان یک آرمان تلقی می‌کنند، به‌طور کلی بستر مساعدتری برای ایجاد حسادت دارند. فرهنگ‌هایی که زنان را سرکوب می‌کنند _ در حالی که در سطح ناهشیار هم آن‌ها را ستایش می‌کنند و هم از آن‌ها هراس دارند _ بیشتر زمینه‌ساز بروز حسادت عاشقانه در مردان می‌شوند (پاینز، ۱۹۹۸).

ارتباط میان آرمانی‌سازی و حسادت زمانی آشکارتر می‌شود که درمی‌یابیم حسادت ویژگی‌ای مشترک با حس نوستالژی دارد. هر دو تجربه طعمی تلخ‌وشیرین دارند. تلخی این احساسات ناشی از از‌دست‌دادن وضعیت «خودابژۀ» آرمانی است؛ درحالی‌که شیرینی آن‌ها (در حسادت) مربوط به خاطرۀ یکی‌بودن با آن ابژۀ آرمانی و (در نوستالژی) مربوط به امید بازگشت به آن ابژۀ آرمانی است. البته، در نوستالژی شیرینی بیشتر است و در حسادت تلخی، اما در هر دو، این طعم دوگانه حضور دارد.

اگر تلخی حسادت بیش‌ازحد تحمل‌ناپذیر شود، می‌تواند دل‌ها را بشکند، روابط را از هم بگسلد و به رفتارهای ویرانگر بینجامد. اما اگر این تلخی قابل مدیریت باشد، می‌تواند به سوختی برای والایش (sublimation) تبدیل شود. رقابت برای دست‌یابی به تحسینی مشابه یا حتی بیشتر از آنچه رقیب دریافت کرده می‌تواند به نیرویی برای رشد شخصیت بدل شود (ادوارد، ۲۰۱۱). در شرایطی مساعد، همین رقابت حسودانه می‌تواند نتایجی ثمربخش به بار آورد. این موضوع هم در دنیای ورزش صادق است و هم در دنیای علم. ریچارد لوانتین، متخصص ژنتیک دانشگاه هاروارد (۱۹۶۸)، علم را یک میدان رقابتی و پرخاشگرانه می‌داند؛ «مبارزه‌ای میان چند انسان علمی که تنها محصول جانبی آن دانش است» (ص. ۲). در علوم پایه، رقابت‌های مشهوری میان رابرت کخ و لویی پاستور، توماس ادیسون و نیکولا تسلا، و همفری دیوی و مایکل فارادی، نقش مهمی در پیشرفت‌های نظری و اکتشافات جدید داشته‌اند. در ادبیات و هنر نیز، رقابت حسودانه میان آرتور رمبو و پل ورلن، ویلیام وردزورث و ساموئل تیلور کولریج، ارنست همینگوی و اسکات فیتزجرالد، به خلق آثار هنری بزرگ انجامیده است. در خود عرصۀ روان‌کاوی نیز، تنش‌ها و رقابت‌ها میان فروید و فرنتسی، کلاین و وینیکات، و کوهوت و کرنبرگ، به غنای نظری و تکنیکی این حوزه کمک کرده‌اند.

اما رابطۀ میان حسادت و خلاقیت تنها به این موارد ختم نمی‌شود. آثار ادبی بزرگی به این هیجان اختصاص یافته‌اند. تقریباً همۀ حماسه‌های عاشقانۀ بزرگ جهان به حسادت و پیامدهای فاجعه‌بار آن پرداخته‌اند. نمایشنامۀ اتللو اثر شکسپیر (۱۶۰۳) احتمالاً شناخته‌شده‌ترین اثر ادبی در این زمینه است، اما به هیچ وجه تنها نمونه نیست. سونات کرویتسر اثر تولستوی، تس دوربرویل اثر توماس هاردی (۱۸۹۱)، و رمان تجربی و جنجالی حسادت اثر آلن روب-گریه (۱۹۵۷) همگی در فهرست ده رمان برتر دربارۀ حسادت قرار دارند که هاوارد جاکوبسن، نویسندۀ بریتانیایی و برندۀ جایزۀ ‌بوکر آن را تهیه کرده است (نقل‌شده در روزنامۀ گاردین، ۴ نوامبر ۲۰۰۹). البته، فقط داستان نیست که مجذوب حسادت شده است؛ شعر نیز در برابر محراب زهرآلود این هیجان سر فرود آورده. شاعران بزرگ و کوچک در همۀ زبان‌ها، ترانه‌ها و غزل‌هایی دربارۀ حسادت سروده‌اند. یکی از شعرهایی که به‌خاطر ایجاز، نگاه روان‌کاوانه و درک دقیقش از جنبه‌های سادیستی‌ـ‌مازوخیستی حسادت برجسته است، شعر در باب حسادت اثر ویلیام استرود (۱۵۹۸–۱۶۴۵) است.

این شعر از ویلیام استرود، تجربۀ فقدان، هشیاری دفاعی و مازوخیسم نهفته در حسادت را برجسته می‌سازد:

چیزی هست که هیچ چیز نیست،
خواسته‌ای ابلهانه و در عین حال خردمندانه و آرام؛
نه بال دارد، نه چشم، نه گوش،
اما می‌پرد، می‌بیند، می‌شنود؛
با از دست دادن زنده می‌ماند، با رنج تغذیه می‌کند،
در اندوه شاد است، اما خودش زنده نیست؛
با این حال، این پری گرسنه
جز از خویشتن خویش چیزی نمی‌خورد.

 

شعر استرود بر تجربۀ فقدان، هشیاری دفاعی، و تمایلات مازوخیستی نهفته در حسادت تأکید دارد. در مقابل، شعر روپرت بروک با عنوان «حسادت» بیشتر بر جنبۀ رشک نسبت به رقیب و تکانه‌های سادیستی نسبت به او و معشوق خیانت‌کار تمرکز دارد:

 

وقتی تو را می‌بینم، که زمانی چنین خردمند و آرام بودی،
در حالی‌که با تب بیهوده‌ای به آن احمق نگاه می‌کنی
کسی که عشقت را به او بخشیده‌ای؛ دستان پرستش‌گر تو
چنان صمیمی دستان او را لمس می‌کند که هر دو بی‌کلام یکدیگر را می‌فهمند،
من به نهان‌ترین چیزها آگاه می‌شوم؛ و وقتی می‌دانم
که پاک‌ترین رؤیاهایت در برابر خمیدگی احمقانه
لب‌های سرخش تسلیم شده، و آن جلوۀ پوچ
از پاها و بازوان نیرومند، و آن چهرۀ گلگون،
چنان آتش عشقی در دل تو افروخته
که همۀ لمس‌ها و حرکاتت،
همۀ چین‌و‌چروک‌ها و رازهایت، سراسر زندگی‌ات را به او داده‌ای،

_ آه! آن‌گاه می‌دانم که من منتظرم، ای همسرـ‌معشوق،
برای آن زمان بزرگ، که عشق به پایان می‌رسد،
و تمام میوه‌اش تماشای بینی فربه‌شونده
و گردن عرق‌آلود و چهره و چشمان کدر او خواهد بود،
که دیگر مال تو هستند، و تو، بی‌تردید، تا دم مرگ با اویی!
روز‌به‌روز کنارش می‌نشینی و نگاه می‌کنی
به کراوات چرب‌تر، به کت چروک و چرک‌آلود؛
وقتی زیبایی به خودنمایی بدل شود، و نیرومندی به چاقی،
و عشق، عشق، عشق بدل شود به عادت!
و پس از آن،
وقتی هرچه در مردی زیباست به پایان رسیده،
و تو، که عاشق زندگی جوان و پاک بودی،
باید از بدنی کثیف و بیمار و سالخورده نگهداری کنی،
وقتی لب‌های کمیابش شل شده‌اند و توان نگه‌داشتن آب دهان را ندارند،
و تو آن هولناک‌ترین چیز را تاب می‌آوری،
تکان‌های دزدانۀ پیری،
و در آن چشم‌های عزیز، دنبال نشانی از انسان بودن می‌گردی،
سر بی‌مو، ناتوانش را نگاه می‌داری، و پاک می‌کنی
تکه‌ای را که زندگی دور افکنده و عشق فراموش کرده،

 آنگاه خسته خواهی شد؛ و شور مرده و پوسیده خواهد بود؛
و او، آلوده خواهد بود، بسیار آلوده!
ای تن آزاد و چابک،
که دل بی‌نوا آرزوی دیدنش را دارد،
این‌گونه است که من تو و مردت را خواهم دید!_


اما تو،
_ آه، وقتی آن زمان برسد، تو هم آلوده خواهی بود!

 

حسادت همچنین درون‌مایۀ اصلی بسیاری از نمایشنامه‌ها و فیلم‌های برجسته را شکل می‌دهد؛ از جمله در نمایش‌نامۀ چشمگیر «آمادئوس» اثر پیتر شِفِر (۱۹۷۹) که آمیزه‌ای از حسادت و رشک را به تصویر می‌کشد. فیلم‌هایی همچون Laura (۱۹۴۴)، Mildred Pierce (۱۹۴۵)، Niagara (۱۹۵۳)، East of Eden (۱۹۵۵)، An Affair to Remember (۱۹۵۷)، Suddenly Last Summer (۱۹۵۹)، The Beguiled (۱۹۷۱) و Fatal Attraction (۱۹۸۷)، از جمله آثار برجسته‌ای هستند که مستقیم به موضوع حسادت پرداخته‌اند. هرچند برخی دیگر از فیلم‌ها مستقیم دربارۀ حسادت نیستند، اما فیلم‌های ماندگاری مانند The Graduate ساختۀ مایک نیکولز (۱۹۶۷) و Eyes Wide Shut  اثر استنلی کوبریک (۱۹۹۹) نیز به‌شکلی قدرت‌مند و تأثیرگذار به موضوع حسادت عاشقانه می‌پردازند.

با این حال، نباید این نتایج عالی و هنرمندانه باعث شود از ماهیت اصلی حسادت غافل شویم؛ زیرا این هیجان، در ژرفای خود، هم برای خود فرد و هم برای روابطش با دیگران، ماهیتی ویرانگر دارد. در یک بررسی ملی از مشاوران ازدواج مشخص شد که حسادت مسئله‌ای اساسی در یک‌سوم از زوج‌هایی است که برای درمان مراجعه می‌کنند (White & Devine, 1991). افزون بر این، حسادت می‌تواند منجر به رفتارهای پرخاشگرانه، خشونت و حتی قتل شود؛ در قتل‌های همسر، اغلب حسادت شدید نقش مؤثری داشته است (Chimbos, 1978; Mullen, 1996). چنین پیامدهای تاریکی ما را بار دیگر به مباحث بالینی و نحوۀ درمان افراد دچار حسادت بازمی‌گرداند.

ملاحظات درمانی

نقطۀ آغاز مناسبی در این زمینه، رویکرد درمانی بِلویس (۲۰۰۹) نسبت به این‌گونه بیماران است. روشی که او در کار با این افراد به‌کار می‌برد بر این باور استوار است که فردِ درگیرِ حسادت درواقع نبردی را پیش می‌برد که متعلق به زمان حال نیست، بلکه بازتابی از گذشتۀ اوست. احضار صداهای خاموش‌شده و احساسات منجمد‌شده‌ای که مربوط به دوران روی‌گرداندن یک شخص مهم (مانند پدر یا مادر) از کودک است نقش کلیدی و بنیادی در فرایند درمان دارد. بِلویس مهارت قابل‌توجهی دارد در یافتن «گنج‌های دفن‌شدۀ» رنج و مرتبط ساختن آن‌ها با نمودهای بین‌فردی حال حاضر فرد.

او برای رسیدن به گذشته، مسیرهای گوناگونی را طی می‌کند، از جمله به‌عمل‌درآوری‌های ظریف بیمار، رؤیایی گویا، یا ایجاد مزاحمت‌های ظاهراً بی‌دلیل به درون جریان تداعی آزاد بیمار و مانند آن.

با اینکه بازسازی گذشته ستون اصلی رویکرد بِلویس است، او همواره آمادۀ تفسیر انتقال نیز هست تا گذشته را در قالب رابطۀ درمانی «اینجا و اکنون» زنده و ملموس کند. افزون بر آن، او کاملاً از کشش واپس‌گرایانۀ لذت مازوخیستیِ ناشی از حسادت آگاه است و در این حوزه، آماده است فراتر از تفسیر و بازسازی پیش برود و به تعیین حدومرز روشن بپردازد. در این‌باره، اظهار نظر جالبی دارد:

وقتی فرانک با حالتی نزدیک به غیظ اعلام کرد که می‌خواهد تمام بینش‌های اخیرمان را نابود کند و به حسادت‌هایی برگردد که زمانی از آن‌ها لذت می‌برد، مجبور شدم کارمان را به‌صورت آنلاین منتشر کنم. اگر او می‌خواست چنین مسیری را دنبال کند، باید بدون من ادامه می‌داد.

چنین تعیین حدومرزهایی و به‌نوعی «خراب‌کردن» لذت‌های سادیستی-مازوخیستی نهفته در حسادت نیازمند شجاعتی سخت‌گیرانه و درعین‌حال دل‌نازکی و مهربانی خاص تحلیل‌گر است. تحلیل‌گر ممکن است مجبور شود دل به دریا بزند و بیمار هم باید رنج قابل‌توجهی را در چنین لحظاتی تحمل کند. بِلویس اشاره می‌کند: «کندوکاو گذشته شجاعت می‌طلبد، چون مستلزم به‌پرسش‌گرفتن موقعیت‌هایی است که بررسی‌نکردن‌شان بسیار راحت‌تر است» (ص. ۱۶).

گاهی بیمار به نقطه‌ای می‌رسد که نمی‌تواند واقعیت‌هایی را که در حال نمایان‌شدن یا «از سرکوب خارج شدن هستند» تحمل کند و درنتیجه، نمی‌تواند به سال‌های کودکی‌اش نگاه کند. زن حسودی که «تصور شخصی‌اش» را بر این بنا کرده بود که حسادتش از نوجوانی و از کشف رابطه‌ای نامشروع از طرف پدرش آغاز شده، وقتی حالا درمی‌یابد که مدت‌ها پیش‌تر و هم‌زمان با تولد خواهر کوچک‌ترش، از طرف مادرش احساس طردشدن کرده، دیگر نمی‌تواند این حقیقت تازه را تاب بیاورد؛ این کشف جدید تعادل روانی او را بر هم می‌زند و باعث خشم شدیدی نسبت به مادری می‌شود که همچنان به او نیاز دارد. یا مرد حسودی که از زنش، که او را سرزنده و اغواگر می‌پندارد، خشمگین است و به‌طور تصادفی می‌شنود که ممکن است خواهر کوچک‌تر خودش حاصل رابطه‌ای پنهانی از طرف مادرش باشد، نمی‌خواهد بپذیرد که چنین گذشته‌ای بر رابطۀ زناشویی فعلی‌اش سایه افکنده است. در چنین لحظاتی، برخی از بیماران حسود درمان را نیمه‌کاره رها می‌کنند.

با این حال، توضیح این موقعیت تنها از منظر «روان‌شناسی یک‌نفره» می‌تواند نوعی توجیه برای تحلیل‌گر باشد؛ توجیهی برای فرار از پذیرش مسئولیت درمورد این اخلال یا بن‌بست درمانی. گاه این تحلیل‌گر است که با ناپختگی در درمان، انعطاف‌ناپذیری فنی، شکست‌های پی‌در‌پی در همدلی، یا انسدادهای خاص انتقال متقابل درمورد شنیدن بیمار، سهم قابل توجهی در شکست درمان دارد. کار با بیماران به‌شدت حسود آسان نیست. تحلیل‌گر باید هم‌زمان چندین وظیفه را بر عهده بگیرد که برخی از آن‌ها حتی با یکدیگر متناقض به نظر می‌رسند. برای مثال، باید با درد بیمار (مثلاً در مواجهه با این تصور که دوست‌پسرش به زن دیگری علاقه‌مند شده) همدلی کند، بدون آن‌که درستی این برداشت‌ها را به شکل ضمنی تأیید کند. از سوی دیگر، نباید وسوسه شود که به بیمار درمورد مسائل اجتماعی یا رفتاری «آموزش» دهد. جمله‌هایی مانند: «تعریف‌کردن از ظاهر یک مهمان زن کار مؤدبانه‌ای است» یا «نگاه گذرا به یک پیشخدمت زن به این معنا نیست که شوهرت به خیانت تمایل دارد»، نه‌تنها کمکی نمی‌کنند، بلکه احساس درک‌نشدن را در بیمار تقویت می‌کنند. حتی خطرناک‌تر از این، استفاده از واژه‌هایی مانند «حسادت» یا «حسود» در تفسیرهاست. هرچند ممکن است وسوسه‌برانگیز باشد، اما از چنین برچسب‌زدن‌هایی باید به‌شدت پرهیز شود. زیرا وقتی درمانگر احساسات بیمار را با این واژه‌ها توصیف می‌کند، بیمار آن را نوعی آسیب‌شناسی روانی یا بی‌اعتبار‌سازی تجربه‌اش تلقی می‌کند. مشکل دیگر این است که بیمار به تحلیل‌گر فشار می‌آورد تا او تأیید کند که رفتار شریک عاطفی‌اش نامناسب بوده است. این درخواست برای تأیید در واقع پوششی است برای یک نیاز عمیق‌تر که باید تفسیر شود: نیاز به تأیید خیانت یا بی‌وفایی‌ای که بیمار در گذشته از سوی یکی از والدینش تجربه کرده است.

در جریان پیشرفت درمان، تحلیل‌گر به‌تدریج متوجه می‌شود که بیمار درخواست متناقضی از او دارد: از یک‌سو انتظار دارد تحلیل‌گر «بدی» فرد خاطی را تأیید کند و به این ترتیب، حس خیانت‌دیدگی او را به رسمیت بشناسد، و از سوی دیگر، می‌خواهد به او اطمینان داده شود که دوست‌داشتنی است و همچنان محبت دریافت می‌کند. از دل این کشمکش سه‌گانه و آمیخته با شهوت (بیمار آزرده، وجه جذاب شریک عاطفی، و وجه خیانت‌کار شریک)، تحلیل‌گر می‌تواند ابتدا به مثلث اُدیپی پنهان‌شده در پسِ ماجرا دست یابد و سپس به شکافی پیش‌اُدیپی در رابطۀ مادر و کودک برسد.

تحلیل‌گر ممکن است دریابد که هر دو ساختار یادشده (اُدیپی و پیش‌اُدیپی) در ذهن بیمار، با اتکاء به رخدادهای مشخصی در کودکی‌اش اعتبار و استحکام یافته‌اند؛ برای مثال، رابطۀ نامشروع پدر در دوران نوجوانی دختر، و به دنیا آمدن خواهر یا برادر وقتی بیمار تنها چهارده‌ماهه بوده است. در چنین موقعیت‌هایی، پایبندی محکم تحلیل‌گر به «اصل کارکرد چندگانه» (والدر، ۱۹۳۶) به او کمک می‌کند تا انسجام ایگویش را حفظ کند. این اصل همچنین به تحلیل‌گر امکان می‌دهد دریابد که در کنار بحران‌های بیرونی، بازسازی‌های انتقالیِ ظریفِ صحنه‌های تروما‌زای اولیه نیز در حال وقوع‌اند. تفسیر این بازسازی‌های انتقالی نیز ضروری است و در واقع، پرداختن به آن‌ها می‌تواند اعتبار مداخلات تحلیل‌گر را به‌مراتب بیش از تفسیر صرف رویدادهای بیرونی یا بازسازی خاطرات، افزایش دهد.

پیش‌شرط مهم برای چنین کاری، تماس عمیق و مداوم با انتقال متقابل خود تحلیل‌گر است. صحنۀ سادیستی-مازوخیستی حسادت معمولاً از طریق همانندسازی فرافکنانه به درون تحلیل‌گر انتقال می‌یابد، اما این فرایند به‌ندرت به‌شکل آشکار یا مستقیم خود را نشان می‌دهد. مثلاً مردی که به توجه همسرش به برادرش حسادت می‌ورزد، ممکن است تلاش کند همین احساس را در تحلیل‌گر نیز ایجاد کند؛ ممکن است از مبالغ زیادی که به پزشک قلبش هدیه داده تعریف کند و در نتیجه، در تحلیل‌گر حس طردشدگی و کم‌ارزشی القا کند. توجه به این نمودهای پنهان بسیار کمک‌کننده است تا بتوان انتقال‌های مرتبط با حسادت را بهتر درک و تفسیر کرد. در مجموع، آنچه برای کمک به افراد حسود ضروری است، نوعی نوسان دقیق و آگاهانه میان انتقال و واقعیت فعلی، میان ادراک و احساس، میان بازسازی و تفسیر، و میان تأیید و به‌هم‌زدن ساختار روانی پنهان است.

 

نتیجه‌گیری

در این فصل، مؤلفه‌های هیجانی، شناختی و رفتاری حسادت را شرح دادم. بین حسادت «عادی» و حسادت آسیب‌شناختی تمایز قائل شدم و با مروری بر ادبیات گستردۀ روان‌کاوانه در این زمینه، ریشه‌های آسیب‌پذیری نسبت به نوع دوم را بررسی کردم. پس از نگاهی گذرا به زمینه‌های اجتماعی‌-فرهنگی، دوباره به فضای بالینی بازگشتم و دشواری‌ها و چالش‌های درمان افراد دارای حسادت شدید را روشن کردم. اکنون، در پایان این نوشتار، لازم می‌دانم به سه حوزه‌ای اشاره کنم که هنوز نیازمند بررسی‌اند:۱ ) ریشه‌های تکاملی حسادت، ۲) تفاوت‌های جنسیتی در تجربۀ حسادت، و ۳) فقدان کامل حسادت در برخی افراد. در ادامه، به هر یک از این موارد به‌اختصار می‌پردازم.

از منظر تکاملی، حسادت نوعی ابزار سازگارانه یا راه‌حل برای مقابله با تهدیدهای تولیدمثل است. حسادت ما را وامی‌دارد تا با تهدیدهای غیرکلامی، هشدارهای لفظی یا رفتارهای پرخاشگرانه، رقیبان را کنار بزنیم. همچنین نوعی پیام وفاداری به شریک عاطفی‌مان مخابره می‌کند و با افزایش هشیاری، مانع از گرایش او به روابط خارج از چارچوب می‌شود. البته این انگیزۀ زیرساختیِ حسادت، در سطح هشیارانه تجربه نمی‌شود؛ بلکه ریشه در «خِرَد هیجانیِ به ارث‌رسیده از نیاکانی دارد که در مسیر بقا موفق بوده‌اند» (باس، ۲۰۰۰، ص. ۶).

دومین موضوعی که هنوز به‌طور کامل بررسی نشده تفاوت تجربۀ حسادت میان زنان و مردان است. روان‌شناسان تکاملی، روان‌کاوان، و پژوهشگران تجربیِ رفتار انسان، همگی بر این باورند که زنان و مردان حسادت را به شیوه‌هایی متفاوت تجربه می‌کنند و به آن واکنش نشان می‌دهند. این به این معنا نیست که یکی از این دو گروه بیشتر یا کمتر از دیگری حسادت می‌ورزد. در واقع، پژوهش‌های تجربی بسیاری نشان داده‌اند که میزان کلی حسادت در زنان و مردان تقریباً یکسان است (بوئنک و هوپکا، ۱۹۸۷؛ وایت و مالن، ۱۹۸۹). تفاوت، در محتوای حسادت و شیوۀ ابراز ناراحتی از کنار‌گذاشته‌شدن است. هر دو جنس از خیانت شریک خود رنج می‌برند، اما مردان به‌مراتب بیشتر از خیانت جنسی همسر خود آزار می‌بینند و زنان از خیانت عاطفی همسرشان. (شَکلفورد، باس و بنت، ۲۰۰۲). تفاوت دیگری را دستِنو و سالُوی (۱۹۹۶) یافته‌اند: وقتی زنی متوجه می‌شود که مردش به ویژگی خاصی در زن دیگری جذب شده و آن زن این ویژگی را دارد، احساس حسادت می‌کند. در مقابل، مردان به مردانی حسادت می‌کنند که در زمینه‌هایی که برای تعریف هویت شخصی آن‌ها اهمیت دارد موفق‌ترند. به‌عبارت دیگر، حسادت زنان بیشتر به شیء و ویژگی خاصی در دیگری معطوف است، در حالی‌که حسادت مردان بیشتر با نارسیسم آن‌ها درآمیخته است.

در نهایت، باید به ارتباط حسادت با خشونت نیز اشاره کرد. در اینجا هم تفاوت‌هایی میان دو جنس دیده می‌شود؛ به‌گونه‌ای که مردان بیش از زنان در اثر حسادت، به اعمال خشونت‌آمیز یا حتی قتل کشیده می‌شوند (باس، ۲۰۰۰؛ پل و گالووی، ۱۹۹۴؛ پاینز، ۱۹۸۳، ۱۹۹۸).

سومین و آخرین حوزه‌ای که نیاز به تأمل دارد فقدان حسادت در برخی افراد است. همان‌طور که پیش‌تر نیز اشاره شد، فروید (۱۹۲۲ب) در این‌باره دیدگاهی تردیدآمیز داشت و فقدان حسادت را صرفاً تجربه‌ای هشیارانه می‌دانست که در زیرِ آن، هیجانی ناهشیار و واپس‌رانده پنهان شده است. در سر دیگر طیف، برخی معتقدند که اگر فرد در کودکی دلبستگی ایمن را تجربه کرده باشد، عزت‌نفس نیرومندی داشته باشد، به شریک عاطفی خود اعتماد کند و خودش گرایشی به خیانت نداشته باشد، اساساً در برابر حسادت مصون خواهد بود.

راه‌حل واقع‌بینانه و سازش‌گرانه میان این دو نگاه (بدبینانه و خوش‌بینانه) آن است که آسیب‌پذیری در برابر نوع خفیف حسادت را امری همگانی بدانیم و حسادت شدید و افراطی را پاتولوژیک تلقی کنیم. به بیان دیگر، کسانی که ادعا می‌کنند هرگز حسادت نمی‌ورزند، احتمالاً منظورشان اشکال شدید و بیمارگون این هیجان است. اما اگر هیچ چیز – حتی خیانت واقعی جنسی از سوی شریک عاطفی – آن‌ها را آزار ندهد، باید نسبت به چنین «تحمل بیمارگون»‌ (پینتا، ۱۹۷۹) و فقدان حس سالم حق‌داشتن در رابطه، تردید کرد.

اگر بخواهیم سخن نیچه (۱۹۰۵) را به زبان دیگری بازگو کنیم که گفته بود: «انتقام کوچکْ انسانی‌تر از انتقام نگرفتن است» (ص. ۷۱)، می‌توانیم این بحث را چنین به پایان ببریم: اندکی حسادت گذرا و قابل‌اصلاح بیشتر با سلامت روان سازگار است تا نبود کامل این هیجان. و اگر اندکی بازیگوشی شهوانی نیز به چنین حسادتی افزوده شود، شرایط بهتر هم خواهد شد.

 

از مقالۀ حسادت

به قلم سلمان اختر

 

 

error: